گنجور

 
ایرانشان

یکی نامه‌ای او به برزین نوشت

فراوان بدو اندرون خوب و زشت

سر نامه از پیر فرتوت مرد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

ز دستان که سالش بود هفتصد

گذشته به سر بر بسی نیک و بد

بدان ای سرافراز فرخ پسر

که گشته‌ست از آزار تو تاجور

پشیمان شد از کار و کردار خویش

از آن تندی و تیز گفتار خویش

ز زندان و بند تو تشویر خورد

تو گویی که با تو بهم شیر خورد

به نرمی و خوبی سخن برگشاد

به دادار سوگندها کرد یاد

که گر تو، به نزد من آیی به گاه

به گفتار دشمن نگردی ز راه

تو را پهلوانی و افسر دهم

همان گنج و فرمان و لشکر دهم

کمر بر میان تو بندم چنان

کجا داشتی رستم پهلوان

به جای تو من بد ندارم به دل

از آن بد که رفته‌ست هستم خجل

تو نیز ای سرافراز فرزند من

سزد گر نیوشی کنون پند من

بیایی و از دل کنی دور کین

نباید که این برنتابد زمین

مده دیو را بر دل خویش راه

مکن خویشتن را و ما را تباه

نیای تو ای پهلوان بلند

که هرگز روانش مبادا نژند

گر آن سرکشی دور کردی ز تن

بماندی به ما این بزرگ انجمن

درختی که زیرش دگر خم شود

ازین خم شدن بار او کم شود

چراغی که از شمع کمترش نور

همه کس مبیند مر او را ز دور

زبانی که گفتار او نرم گشت

ازو روی بدگوی پر شرم گشت

همانا که هنگام این کین و خون

تو ایدر نبودی ندیدی که چون

کدامین زمینست و کوهست و دشت

که جنگی فرامرز آنجا نگشت

کدامین سپاهی که پنجه هزار

نگشته‌ست در رزم آن نامدار

نمانده به گیتی یکی دشت جنگ

که از زخم تیغش نشد لاله رنگ

سرانجام را تا چه دید او ز شاه

درختی ز گیتی ورا جایگاه

مرا با همه فَرّ و یال یلی

بدین نامداری بدین پر دلی

همانا تو دیدی که جایم چه بود

ز بالا و از زیر پایم چه بود

تو نیز ار چه بسیار کوشی به جنگ

سرانجام گردد جهان بر تو تنگ

که شاهان به فرمان کیهان خدای

به تخت بزرگی درآرند پای

و گر پیش او آیی از داد و دین

بزرگی نباشد چو تو بر زمین

دگر رستم تور را با خود آر

که گردد به بخت تو او کامکار

شهنشه ورا پهلوانی دهد

همان افسر و مرزبانی دهد

ازین پند مگذر تو ای نیکبخت

که بگذارش سخت گیرنده سخت

اگر اژدها خفته بینی به راه

تو دنبال او مسپر ای نیکخواه

هنوز از بَدِ روزگار دژم

نرستیم وز رنج چندان ستم

تو اگر تو بشورانی این روزگار

به یکباره از ما برآری دمار

چراغی که گردد ز خشکی نژند

به روغن برافروخت باید بلند

همی تا توانی بدو دم مدم

که از تیرگی گرددت دل دژم

چو نامه به مُهر اندر آمد بداد

فرستاده برگشت و آمد چو باد

به بهمن رسانید و دانا بخواند

ز پندش جهاندیده خیره بماند

بخندید فرزانه با شاه گفت

که پند بزرگان نشاید نهفت

دل زال با شاه ما راستست

که این پند نامه بیاراسته‌ست

نهاد اندران نامه انگشتری

بجست او به پیغام‌ها برتری

نوندی بداد آذرافروز را

مر آن نیک پی مرد پیروز را

بدو گفت کای مرد فرخ نژاد

به برزین رسان نامه من چو باد

از آن پیشتر کو به نیرو شود

وزو پادشاهی پر آهو شود

بگو از من او را فراوان امید

همان رستم تور را دِه نوید

برنده نیاسود بر راه بر

به ساری در آمد چو مرغی به پر

به برزین آذر چو برداشتند

به پرده درش زود بگذاشتند

در آمد زمین را ببوسید و گفت

که با پهلوان آفرین باد جفت

همانگاه بشناختش پهلوان

بدو گفت کای مرد تیره‌روان

نه آنی که کردی تو با من فریب

دروغ تو آورد چندین نهیب

مرا گفتی اینک فرامرز شیر

به دریا کنار ایستاده‌ست دیر

به گفتار تو من ز دریای تند

برون آمدم تا فتادم به کُند

ترا گر نه آنستی ای بد نشان

که هستی فرستاده سرکشان

سرت را جدا کردمی از تنت

ز خون دادمی رنگ پیراهنت

نه من آن کنم کز شما دیده‌ام

از آن پس که چندین بلا دیده‌ام

درین باره‌ام داستانی نکوست

زخم آن برآید که هم اندروست

برفت از رخ آذرافروز رنگ

بمالید بر خاک رخ بی‌درنگ

بدو گفت کای نامور پهلوان

ز فرمان شه کی گذشتن توان

مرا شاه فرمود گفتن چنان

ندانستمی هیچ گفتن جز آن

کنون پیش تو هستم ایدر به پای

تو آنی که بادافره آری به جای

چو نامه بدید و به خواندن گرفت

ز دو دیده گوهر فشاندن گرفت

ز خون فرامرز و رنج نیا

سرش پر ز کین گشت و پر کیمیا

فرستاده را گفت کز بخت شور

به دام اندر آید دگر باره گور

همانگه بدو پاسخ نامه داد

چنین گفت کای بهمن دیوزاد

میان من و تو به جز تیغ هیچ

نباشد کنون رزم را کن بسیچ

به خون فرامرز کاری کنم

که اندر جهان یادگاری کنم

بدان تا بدانی که از تهمتن

نیاید به جز گُرد لشکرشکن

چنان چون فرامرز یل را به دار

به دارت کنم زنده ای شهریار

فرستاده را خلعتی خوب داد

سوی بهمن آمد به کردار باد

چو بهمن بخواند آن سخن‌های سخت

بلرزید مانند شاخ درخت

به دستور گفت این سگ دیوچهر

نخواهد نمودن به ما روی مهر

چه چاره سگالیم کان بدنژاد

چو پیروز باشد بگردد ز داد

بدو گفت دستور پاکیزه رای

که بر انجمن سر کسی کن به پای

یکی نامه کن نزد بانوگشسب

سزاوار او افسر و گنج و اسب

بخوان تا بیاید بر شهریار

ابا خواهر و مرزبان و تخار

چو آمد به سوگندشان بند کن

دل هر یک از گنج خرسند کن

ازین نامداران و گردنکشان

یکی لشکری دِه بدان سرکشان

شود پیش برزین و پندش دهد

چو سر در نیارد گزندش دهد

ازین رای شد شاد دل شهریار

به گنجور فرمود گوهر بیار

از اسب و ستام و قبا و کلاه

فراوان بیاورد در پیش شاه

نبشتش یکی نامه دستور شاه

چنین بود نامه که ای نیکخواه

که این نامه از شاه با داد و مهر

به نزدیک آن دختر خوب‌چهر

که با تو بسی راز دارم نهان

ازین گردش چرخ و کار جهان

چو نامه بخوانی سوی من گرای

به راه اندرون هیچ گونه مپای

چو نامه بَرِ دختر پهلوان

بیاورد پوینده مرد جوان

بخواند و پس آنگه بَرِ زال بُرد

نبشته سراسر بر او برشمرد

بدو گفت کز رفتنت چاره نیست

ترا سختی و رنج یکباره نیست

هر آنچ او بفرمایدت پیش بر

ز فرمان او نیست ما را گذر

برون رفت با لشکر از نیمروز

نه شب رام گشت و نه آسود روز

چو از آمدن بهمن آگاه شد

بر او راه اندیشه کوتاه شد

پذیره فرستاد پیشش سپاه

بزرگان و گردان آن جایگاه

وزان پس چو در بلخ بامی رسید

به پیش شهنشاه نامی رسید

همی خواندند آفرین‌های نو

به دیدارشان شاد شد شاه گو

زبان دحتر پهلوان برگشاد

برو بر بسی آفرین کرد یاد

که همواره بادی تو پیروز بخت

به تو شادمان کشور و تاج و تخت

جهان سر به سر در پناه تو باد

سپهر برین پیش گاه تو باد

به فرمان تو بسته دارم میان

چه فرمایدم شهریار کیان

برآورد و بنشاند بر تخت و گفت

که راز جهان بر تو نتوان نهفت

تو آگاهی از کار برزین که بند

شکست و همی نامدی سودمند

فرستادمش نامه زال پیر

مرا پاسخی کرد نادلپذیر

پذیرفتمش نیز پاداش رنج

نه کشور همی سود دارد نه گنج

ترا رنجه باید شدن پیش اوی

که تو آگهی از کم و بیش اوی

به گفتار خوب و سخن‌های گرم

مگر گردنش را توان کرد نرم

سخن تا توانی همه نرم گوی

به پاسخ همه روی آزرم جوی

به گفتار شیرین ز سوراخ مار

برون آورد مردم هوشیار

نیارد برون سر ز پیمان تو

مگر دارد آزرم و فرمان تو

ز من هر چه دانی تو او را بگوی

بگویش که بر ما بلندی مجوی

سپردن به بیهوده دنبال مار

ز غمری شمارد همی هوشیار

دل ار چه درشتست، گفتار گرم

کند نرم و دارد دو دیده ز شرم

سَرِ مردمی بردباری بُوَد

سبک‌سر همیشه به خواری بُوَد

و گر بردباری ز حد بگذرد

دلاور به سستی گمانی برد

ز ناسازگاری بسی کارها

تبه گشت و بشکست بازارها

بگویش بیارام و توسن مباش

ز کار زمانه تو ایمن مباش

و گر چه بلند آتشست و درشت

به خاک نژندش توانند کُشت

چو پیش آییم پیشت آیم دوان

سپه را تو باشی همی پهلوان

گر از رای تو نیز گردن کشد

ز خون چادر سرخ بر سر کشد

زبان دِه تو ما را به سوگند سخت

به دارای گیهان و اورنگ و تخت

که چون او به گفتار تو نگرَود

ز پیمان و بندت به یکسو شود

نسازی تو با او، نه خویشی کنی

گر او رزم سازد تو پیشی کنی

که من هر گهی لشکری بی‌کران

پی تو فرستم ز گندآوران

وزآن پس بفرمود استا و زند

بیاورد دستور شاه بلند

برو برنهادند هر چار دست

به سوگند مر هر یکی را ببست

چو سوگند خوردن شد آیین تو

همانا تبه شد دل و دین تو

بکَش تا توانی ز سوگند دست

که مردم ز سوگند خوردن شکست

شهنشاه کرکوی را پیش خواند

وزین در فراوان سخن‌ها براند

که خرخیر را سر به سر شاه بود

گَهِ رزم شیر دُژ آگاه بود

کیانی کمر داشتی بر میان

کجا داشتی رستم پهلوان

برادرش سرخوی هنگام کین

ندیدش کسی تیر او بر زمین

سواری که هنگام رزم و نبرد

ز دریا برانگیختی تیره گرد

بدیشان سپرد آن سپه چل هزار

سواران نامی دلیران کار

سپه را سلیح گران داد و اسب

بفرمود کآزرم بانوگشسب

بدارید و از رای او مگذرید

چو خواهید کز گنج ما برخورید

گر آن بچه اژدهای سترگ

ز دل کرد خواهد برون خون گرگ

کند آشتی و شود سازگار

همه باز گردید بی‌کارزار

که من هر یکی را یکی پای رنج

ببخشم ز پرمایه آسوده گنج

که گفته‌ست دستور با شاه بس

نماند زمانی به کردار کس

و گر باز پاسخ چو زین آورد

سخن‌ها هم از راه کین آورد

ببندید مر جنگ او را میان

به گردن برآرید گرز گران

ز من اسب و ساز و سلیحست و گنج

ز لشکر همه کوشش و رزم و رنج

سر سرکشان را بسی هدیه داد

ز دینار و اسبان تازی نژاد

وزآن پس یکی لشکر آراست باز

پیاده ز گیلان گردن‌فراز

سیه مرد را داد و گفت این سپاه

پیاده فزون باید ای نیکخواه