گنجور

 
ایرانشان

دگر هفته فرمود تا استوان

سوی عرض بردند پیر و جوان

خود و رستم از شهر بیرون شدند

ز دروازه بر راه هامون شدند

برآمد ز لشکر دلاور سوار

دو ره ده هزار و دگر دو هزار

دل پهلوان زان سپه شاد گشت

ز گنجش همه لشکر آباد گشت

وزان روی برجست لشکر به راه

همی رفت تا بلخ نزدیک شاه

چو شاه آگهی یافت از کار جم

به دلش اندرون لشکر آمد ز غم

ز برزین آذر که از بند رست

بخایید بهمن ز غم پشت دست

به دانا بگفت ای خردمند پاک

ازین پادشاهی برآمد هلاک

چنین پاسخش داد کای شاه زوش

نکردی به گفتار این بنده گوش

ز شاه جهانش بسی خواستیم

زبان‌ها به لابه بیاراستیم

چو بانوگشسب ایچ خواهشگری

نبود و نباشد چنان سروری

به پیش تو ای شاه بر پای خاست

به یادت چنان جام می را بخواست

ببایست بخشود و بنواختن

وزو پهلوانی ز نو ساختن

کنون پاک یزدان نیکی‌شناس

رها کرد از بند تو بی‌سپاس

بسا تلخ از وی بباید چشید

بسا رنج کز وی بباید کشید

بدو گفت کاکنون یکی چاره ساز

که او را به دام اندر آریم باز

چنین گفت کای شاه گردنکشان

هر آن مرغ کز دام دارد نشان

دگر باره ناید به دام اندرون

ازین بِه یکی چاره باید کنون

یکی نامه باید به دستان سام

فراوان به خوبیش دادن پیام

بدان تا نویسد بدو نامه‌ای

ز پندش بدوزد یکی جامه‌ای

پسند آمدش شاه خودکامه را

بفرمود بنویسد این نامه را

یکی نامه بنوشت مرد دبیر

ز شاه جهان سوی دستان پیر

بدان ای پدر کاین نشیب و فراز

همی بگذرد گر چه ماند دراز

پشیمان شود مردم از کار بد

ز گفتار هم ز کردار بد

چنانم پشیمان ز خون ریختن

ز تاراج وز شورش انگیختن

که روز و شب از پیش یزدان پاک

همی روی خود را بمالم به خاک

ولیکن تو دانی که فرجام کار

چه کردم به جای تو ای نامدار

به جای چنان پاک‌تن دختران

به جای دلیران و گندآوران

همان سیستان کز من آباد گشت

دل زیر دستان تو شاد گشت

همان گنج بیت العروس تو باز

بینباشتم کِت نباشد نیاز

نیامد ز من جز یکی بد خوبی

وگرنه نمودم همه نیکویی

که برزین یل را ز بند گران

نکردم رها پیش این سروران

مرا دل بدو برتبه کرد دیو

کشیده سر از راه گیهان خدیو

به یزدان که این گیتی آراسته‌ست

اگر بدو بدو دل مرا خواسته‌ست

بدان بند کردمش تا چند گاه

بماند به بند اندرون بی‌سپاه

وزان پس ورا پهلوانی دهم

به گیتی برش کامرانی دهم

جوان آنگهی داند از نیک و بد

که از بند و سختی به جایی رسد

چو فرتوت گردید و نیروش سست

پس آنگه بداند که چون بُد نخست

اگر شهریاری بیفتد ز گاه

به یاد آیدش ارج تاج و کلاه

چو مرغی کجا گشت بی‌بال و پر

بداند کَش از پر بُدی دست و فَرّ

همانا شنیدی که بشکست بند

تن خویشتن را به آتش فکند

ترا دادم آگاهی از کار اوی

بر او نامه‌ای کن سزاوار اوی

سخن‌های پیرانه یاد آورش

ز بی‌راه بر راهِ داد آورش

بگویش که گر سر بتابی ز راه

ز هرچ آید از خویشتن بین گناه

به گفتار دزدی کجا ره زدی

همی زین و آن خواسته بستدی

اگر سرکشی بر تو آید ستم

همی باش با او به بیشه بهم

تو ای زال با سنگ و با رای و گنج

ببین تا چه دیدی ز ما درد و رنج

فرامرز با نامور سرکشان

چه دارند از تیغ تیزم نشان

اگر چند دریای تند آرمید

بباید سبک بادبان برکشید

نوند آمد و نامه دادش به زال

چو برخواند نامه خداوند سال

به بانوگشسب اندرون بنگرید

بدو گفت کاری نو آمد پدید

رها گشت برزین آذر ز بند

سوی ما فرستاد خسرو نوند

گمانی برد شاه کشورگشای

که آید به گفتار من باز جای

ندانست کو نیست آن تند دیو

که بگریزد از نام گیهان خدیو

نه آن میوه دارست کوتاه دیر

ز هر سنگی آید ز بالا به زیر