بخش ۸ - رفتن بانوگشسب به نزدیک برزین آذر به ساری و کشته شدن کرکوی
به هنگام پیوستن کارزار
پیاده برآرد ز دشمن دمار
چو زرین سپر برزد از چرخ سر
بیاراست روی زمین را به زر
بیالود دریا به زر آبها
بیفکند کهسار سنجابها
سپه شد روان سوی ساری به جنگ
به منزل نکردند روزی درنگ
در و دشت ساری چنان شد ز گرد
که روی هوا سر به سر تیره کرد
چو آگاهی آمد به برزین ز راه
که تنگ اندر آمد به ساری سپاه
به کاوس فرمود تا عرض داد
که بود از بزرگان کوهینژاد
پیاده ز گیلانی کوهی شمار
همانگه شمردند هژده هزار
ز ساری برون رفت با کوس و نای
بزد بر بُن کوه پردهسرای
وز آن روی در پیش رود آمدند
دو لشکر برابر فرود آمدند
شب آمد برون شد طلایه به دشت
همه شب همی پیش لشکر گذشت
به کرکو چنین گفت بانوگشسب
یک امشب همی باش بر پشت اسب
سپه را نگه دار تا من یکی
ز برزین سخن بشنوم اندکی
پیام شهنشه گُزارم بدوی
همه پندها برشمارم بدوی
اگر پند پذرفت ورنه به گاه
ز ره بازگردم به نزد سپاه
برفتند زربانو و خواهرش
همان چند خویشان فرمانبرش
چنین گفت با مرزبان دخت گو
که از راه برتاو تو پیشرو
ز ما پیش برزین رسان آگهی
نگر تا چه بیند ز راه مهی
که ما از پس تو همی نرم نرم
بپوییم راه و بیابان گرم
بشد مرزبان تازیان بیسپاه
همی داشت رستم سَرِ ره نگاه
بدان تیرگی چون یکی بنگرید
بدان راه پویان سواری بدید
بدو تاخت گفتا بدین تیره شب
کجا رفت خواهی تو بسته دو لب
نداد ایچ پاسخ ز نرم و درشت
یکی نیزهای بود یل را به مشت
همانگه بزد بر بناگوش اوی
ربودش تو گفتی ز تن هوش اوی
بیفتاد پوینده بر خاک پست
فرود آمد و هر دو دستش ببست
بترسید از آن اژدهای دمان
که خیره برآرد برو بر زمان
مکن مر مرا گفت خیره تباه
که بیهوده کردن نباید گناه
ز خویشان برزینم ای نامدار
نبیره کجا پهلوان سوار
مرا پیش برزین بر اکنون ز راه
یکی تا به روی من آرد نگاه
اگر کشتنی باشم و بدگمان
سپهبد به من بر سر آرد زمان
گر از تن روانم نباید گسست
بگوید که از من بداری تو دست
ز گفتار او رامتر شد دلیر
رها کرد پس مرزبان را به زیر
پیاده برافکند پیشش دوان
دوان و به رنگ بهی ارغوان
چو آمد سپه سر به سر خفته بود
سپهبد به پرده درون رفته بود
از آنجا ببردش به جای نشست
به خیمه درافکند و دستش ببست
بیامد سر راه بگرفت باز
نیامد برین بر زمانی دراز
که آواز اسبان برآمد ز دشت
سه گردنکش از ره همی برگذشت
به پیش اندرون بود بانوگشسب
فکنده یکی پای بر یال اسب
یکی نعره زد پس یل هوشمند
بزد ران و شولک بریشان فکند
که باشید گفتا کجا میروید
شب تیره ایدر چرا میروید
بدو گفت بانوگشسب ای سوار
فرستادهایم از بَرِ شهریار
به نزد سپهبد ز بهر پیام
جز این نیست ما را شب تیره کام
فرستاده مردم شب تیره گفت
نیاید به لشکرگه اندر نهفت
شب تیره جاسوس گردد به راه
نیامد به شب مردم نیکخواه
چو یکتا دلش دید بانوگشسب
بخندید و نزدیک او راند اسب
ز خنده برآشفت مرد دلیر
بغرید ماننده شرزه شیر
بزد دست و گیلی تبر برکشید
چو بانوگشسب اندرو خشم دید
بدو گفت آهسته باش ای جوان
به تندی مزن بر زمین آسمان
نه تو شیر زوشی و ما روبهیم
ز کردار یکدیگران آگهیم
یکی دان نژاد من و شاه تو
نکو گوی شاهم نکوخواه تو
همه خویش اوییم و پیوند بس
نبینی ز ما هیچ بیگانه کس
برو تا به پیش سپهبد شویم
بگوییم و گفتار او بشنویم
شود گفته من ترا مر درست
که با ما نباید همی رزم جُست
بشد رستم و هر سه تن را ببرد
به پرده درآوردشان مرد گُرد
به برزین چنین گفت کای نامدار
ز جاسوس مردم گرفتم چهار
بفرمودشان کاندر آرند تفت
چو دخت جهان پهلوان پیش رفت
نگه کرد برزین برآمد ز جای
روان پیش او شد برهنه دو پای
فراوان بپرسید و بُردش نماز
وز آنجا بَرِ دیگران رفت باز
مر آن هر دوآن را به بر درگرفت
ز بهر پدر دست بر سر گرفت
به برزین چنین گفت کای سرفراز
یکی بسته دارم من از دیر باز
بدو گفت پس دختر تهمتن
که آن مرزبانست کز پیش من
بیامد که آرد ترا آگهی
رساندت پیغام شاهنشهی
ندانست کاهرمن ایدر ز راه
ببندش ناگاه دیو سیاه
بخندید زو مرد و بگرفت زود
مر او را بیاورد از آن سان که بود
چو پیش سپهبد بیامد نژند
همه شب کشیده غم و رنج و بند
بدو گفت کاین دیو بیمایه چیست
نژادش کدامست و از تخم کیست
مرا کرده بود او به خیره تباه
به یزدان دادار کردیم پناه
سپهبد به پاسخ چنین کرد یاد
که اینست کو جان من باز داد
وگرنه روانم ز تن رفته بود
که بهمن به خون من آشفته بود
چنان دید رستم زبان برگشاد
بسی پوزش و آفرین کرد یاد
که من تا، زیَم بنده و چاکرم
ز فرمان و رای شما نگذرم
گر از من بیاید گناهی پدید
به دل رنج این برنشاید کشید
شما بردباری نمودید و من
همه یافه گفتم سراسر سخن
نکو گفت دستور با شهریار
فراوان زیَد مردم بردبار
همانگاه خوان و خورش ساختند
ز بیگانه مردم بپرداختند
بخوردند نان و بشستند دست
بیامد سپهبد به جای نشست
به بانوگشسب اندرون بنگرید
بخندید و با او سخن گسترید
که گویی روانم ز سر تازه شد
مرا شادکامی بیاندازه شده
بگویم یکی تا چه داری تو رای
همه را ز دل پیش من برگشای
نمردهست هرگز فرامرز و سام
چو دیدم شما را چنین شادکام
چنین داد پاسخ که شاه زمین
ز دل دور کرد او همه خشم و کین
پشیمان شد از بند و زندان تو
نخواهد گزند ایچ بر جان تو
بپذرفت چندان ترا نیکویی
که آسیمه گردی اگر بشنوی
جهان پهلوانی و تاج و کمر
ز گنج فراوان و دُرّ و گهر
ز دیبای زربفت و اسب و ستام
ز کشور همان هر چه بایدت کام
تو نیز ای گرامی یل نامور
دل خویش خوش کن به مرگ پدر
که گر بر زمین آسمان برزنی
سَرِ شاه بهمن به خاک افکنی
کهان و مهان را بریزی تو خون
ز پای اندر آری کُهِ بیستون
به گیتی نیاید فرامرز باز
نه آن نامداران گردنفراز
بِه از سازگاری ندانیم کار
که آرام یابد بدین روزگار
نکوشی از آن سختتر گاه رزم
که آن کوه پیکر دلارای بزم
چهل سال گیتی پر از گیر و دار
دژم کرده خون یلان روزگار
نبینی تو جایی به روی زمین
که اینجا نبودهست جویای کین
گر آن رنجهایی که ما دیدهایم
شرنگ زمانه که نوشیدهایم
ترا باز گویم شگفت آیدت
تن رنجدیده کی آسایدت
از آن رزم و آن رنج و کوشش چه سود
که دیدی سرانجام کار ایچ بود
ز گفتار او گشت برزین نوان
ز دیده به رخ کرد آب روان
ز خون گرامی پدر یاد کرد
که بهمن بر او بر چه بیداد کرد
بدو گفت کای دخت پهلونژاد
نکو گفتی این هر چه کردی تو یاد
ولیکن من از کین نخواهم نشست
بیالایم از خون بهمن دو دست
گر او را رسد کینه جُستن ز من
که من تاب او را ندیدم به تن
مرا هست دردی که آن تیره رای
درآورد کوه گران را ز پای
روان فرامرز پاکیزه دین
نه خشنو بُوَد گر نخواهمش کین
من و گرز و شمشیر تا زندهایم
بدین کینه دل را بیاکندهایم
ترا گر نباشد چنین رزم رای
برو بازگرد و بَرِ من میای
تو فرزند آن پهلوانی که رزم
برو بر گرامیتر از جام و بزم
چرا مر مرا دل همی بشکنی
همه دودمان را به خاک افکنی
بخندید از او دختر پیلتن
بدو گفت بنیوش پوزش ز من
که ما را به سوگندها بند کرد
به خون فرامرز خرسند کرد
که گر تو بدین آشتی نگروی
سخنها که گویم ز من نشنوی
ندارم ز تو شرم و آزرم بیش
نخستین من آیم بدین رزم پیش
میان را ببندم به پیکار تو
کنم با تو اندر خور کار تو
چه چارهست جز رزم آویختن
ز گیتی بسی شورش انگیختن
که سوگند یکسو نشاید نهاد
نه بندش کس برتواند گشاد
به سوگند بازی نماید کسی
کجا نیست آگه ز یزدان بسی
چنین پاسخ آورد کای مهربان
سزد گر برانی چنین بر زبان
که گر پیش گیری تو یکتا دلی
ز من مهر خود از دلت نگسلی
یکی چاره سازم که سوگند تو
نباشد گشاده شود بند تو
نه مرگست کش چاره ناید به دست
جز ار مرگ هر چیز را چاره هست
درآییم هر دو به آوردگاه
بگردیم با یکدگر بیسپاه
همان خواهرت با سرافراز تور
یکی رزم سازند مانند سور
به آوردگه مرزبان و تخار
بکوشند با دو نِبَرده سوار
همانا چو تو رزم جُستی ز من
نیاید به سوگندت اندر شکن
بخندید از آن چاره دخت دلیر
زمانی بماند اندر اندیشه شیر
بدو گفت کای بچه سرکشان
ز مردی و دانش تو داری نشان
پسر گر پدر را نماند بدل
بود مادر از گوهر خود خجل
شب آید شوم سوی ناوردگاه
تو پیش آی با چند تن رزمخواه
چو بر پشت پوشید سنجاب کوه
به میدان برون رفت با آن گروه
برابر شدند آن دو رزمآزمای
به چنگ اندرون نیره جانربای
به بازی یلان را یکی جنگ ساخت
کجا بود ماننده جنگ راست
نه آزرمشان بود اندر میان
نه از زخمشان بر تن آمد زیان
به میدان بکوشید با هر یکی
چنان کش ز نیرو نماند اندکی
چو شد مانده در زیرشان بارگی
همه بازگشتند یکبارگی
از آن جایگه سوی ایوان شدند
به خوردن نشستند و شادان شدند
به برزین چنین گفت بانوگشسب
که فردا چو پای اندر آمد به اسب
شوم پیش کرکوی و گویمش باز
که با تو سخنهای من شد دراز
ز هر گونه گفتمش و دادمش پند
ندارد سر آشتی جز گزند
بدان تا پس از ما کند رای جنگ
نمانم که جوید زمانی درنگ
چو نیرو کند آتش کارزار
درفش از پس پشت و پیشش سوار
بفرمای تا حمله آرند زود
که من تیغ را برکِشم همچو دود
مگر داد بستانم از روزگار
برآریم دود از دل شهریار
دو چشمش ببوسید برزین و گفت
که با جان تو آفرین باد جفت
چو هور گشاینده بگشاد پر
ز زیور پراکند بر کوه فر
سوی لشکر آمد دژم کرده دل
چو مردی که از کرده گردد خجل
بپرسید کرکوی از آن سرافراز
که از کار برزین چه داری تو راز
بدو گفت کان بهمن خیرهخوی
مرا کرد بیسایه و آبروی
برفتم به نزدیک آن بدگمان
منش دیدمش برتر از آسمان
بخواندم بدو بر بسی جادویی
ندارد به دل جز سر بدخویی
مرا گفت گر جز تو بودی کسی
ندیدی ز من نیکویها بسی
ولیکن چه سودست کز مهر تو
همی شرم دارم من از چهر تو
کنون رزم را لشکر آرای خیز
که فردا برآریم از او رستخیز
ندیدم سپاه ورا مایهای
نه همچون بزرگان ورا پایهای
پیاده سپاهی همه سوخته
به کوه و به بیشه در، آموخته
به یک حمله از جایشان برکنم
سواران او را به خاک افکنم
بدو گفت کرکوی کان مرد خام
تو دیدی که گویند رستمش نام
بگفتا که دیدمش مردیست زُفت
سخن جز به راه گزافه نگفت
یکی مرد بد رای بیشهنشین
نداند هیچ ایچ آیین کین
ز مردی چه با کست ور صدهزار
چو تو برکشی خنجر کارزار
نکو گفت دستور با فَرّ و زیب
که نادان سبکتر پذیرد فریب
چو بشنید کرکو برآمد ز جای
همانگه به اسب اندر آورد پای
سپاه اندر آورد بر سوی رود
به نزدیکی لشکر آمد فرود
وز آن جایگه اسب را برنشست
برون رفت جوشان و نیزه به دست
کمین کرد در بیشه مرد دلیر
زمانی همی بُد بدین کار دیر
که اسپ سپهبد بدو برگذشت
ز ناگه به آبشخور آمد ز دشت
نهاده برو زین و زرین لگام
به دست یکی خوبچهره غلام
برو حمله آورد کرکو چو دود
بکُشت و مر آن اسب را بر ربود
به لشکرگه آوردش اندر زمان
دژم گشت از آن دختر پهلوان
بدو گفت از ایدر چو بشتافتی
چه کردی و اسب از کجا یافتی
بکشتمش گفت آنک دارنده بود
ندانم که آزاد یابنده بود
بیاوردم این است زرین ستام
برآید همانا ازین رزم کام
چو مر دشمنان را زدم فال بد
همه سال بد چون سر سال بد
از آن دختر پهلوان شد دژم
ولیکن ز پیشش نزد هیچ دم
چو برزین شد آگه ازین گفت و گوی
دلش گشت تنگ و دژم کرد روی
نبود آن شب و بامدادان پگاه
کمین کرد کرکوی در پیش راه
همی رفت بر راه بر ساروان
ز پرمایه اشتر یکی کاروان
چو آن دید کرکوی بیرون دوید
از آن اشتران پنج و شش برگُزید
از آن ساروان بستد و راند زود
به لشکرگه آورد مانند دود
چو بانوگشسب آن شتر دید و بار
برآشفت با گردش روزگار
به برزین پرمایه پیغام داد
که مردی ز ما این همه نام داد
دو روزست کارد همی چارپای
شما را مگر نیست شرم از خدای
نه نامست گویی شما را نه ننگ
نه اندر سپاه شما مرد جنگ
چو بشنید برزین بخایید دست
دژم گشت و سر کرد در پیش پست
همانگه بدو رستم تور گفت
که باغم سپهبد چرا گشت جفت
منم روز فردا طلایه به دشت
یکی سوی بیشه بخواهم گذشت
چنین گفت پس این مَثَل اورمزد
که بر بام زندان برآید دو دزد
منش برگ سازم ترا غم ز چیست
مَثَل کو خورد پوست نز مردمیست
مرا کار اینست و پیشه چنین
به ما بر همی سرفرازد به دین
چو زان رنگ روشن شد از موج آب
پدید آمد از چشمه آفتاب
بیاراست رستم سوی بیشه شد
دل لشکر از وی پر اندیشه شد
یکی دیدهبان کرد بر تیغ کوه
کمینگاه، نزدیک و دور از گروه
همی باش گفت اندرین کوهسار
ز لشکر چو بیرون شود یک سوار
چو از تیغِ کوه او از آن سوی رفت
مرا آگهی دِه چنو ره گرفت
چو شد بر سر کوه بیننده مرد
سوی رستم تور آواز کرد
که از لشکر دشمن بدگمان
سواری برون شد چو تیر از کمان
سوی بیشه آورد زان راه روی
چو برق درفشان سَرِ ترک اوی
چو کرکو بدان بیشه نزدیک گشت
ز بیشه برون رفت رستم به دشت
بدو گفت کرکو که تو کیستی
بگو تا درین بیشه از چیستی
چنین داد پاسخ که من بیگمان
هم اکنون به تو بر سر آرم زمان
دلیری نمودن گشادن کمین
بیاموزمت گر ندانی چنین
بدو گفت کای مرد جنگآزمای
برو تا یکی برگزینیم جای
گزیدند زان بیشه دشتی فراخ
نه خار و نه خاشاک و نه سنگلاخ
به رستم چنین گفت کای شیرمرد
بگو با که من کرد خواهم نبرد
مرا بازگو تا چه داری تو نام
نژاد از که داری و بابَت کدام
مرا باب زوبین و خشتست گفت
سمندم سیاهست و شمشیر جفت
به جای چنان اشتر و بارگی
سرت برد خواهم به یکبارگی
برآشفت کرکوی از آن گفت و گوی
به یکبار تور اندر آورد روی
یکی تیز الماس پیکان به دست
درآورد در زِه بپیوست شست
به بالش درآمد چو اندر کشید
گذر کرد و شد در زمین ناپدید
چو خسته شد اندام آن نامور
بیفتادش از دست، گیلی سپر
تن پیلوارش چو سستی نمود
برو حمله آورد کرکوی زود
کمرگاه بگرفتش آن مرد جنگ
کمربند او رستم تیزچنگ
نمودند نیرو همان و همین
کشیدند یکدگیران را ز زین
ز سستی چنان شد سوار و ستور
که از اسب شد هوش و از مرد زور
سرانجام هر دو تکاور ز پای
به زانو درآمد بر آن پهن جای
ز پشت آن یلان را بینداختند
تن از رنج ایشان بپرداختند
چنان آمد از کار گردون چیر
که رستم ز بر بود و کرکوی زیر
نشست آن یل زورمند از برش
دو زانو بیفشرد شد از برش
ز موزه یکی دشنه بیرون کشید
سر نامدارش ز تن بر بُرید
سلیحش برون کرد و بر زین نشست
سوی لشکر آوردش آن پیل مست
بینداخت سر را میان سپاه
همی هر کسی کرد بر وی نگاه
به برزین چنین گفت کای نامجوی
چنین آید از کار دزدی بروی
چنین گفت مر دزد را مرد دزد
بدزد و بده تا بوی دیو دزد
هر آن دست کو دزدی آموختهست
همانا بُریدن ز تن توختهست
ببوسید برزین مر او را دو دست
برفتند از آنجا به جای نشست
وزین سو چو دیدند زانسان سپاه
برآمد یکی غلغل از رزمگاه
خروشان همه لشکر از پشت اسب
بشد با سپه نزد بانوگشسب
تن کشته از خاک برداشتند
غریو از بَرِ چرخ بگذاشتند
بدین آگهی نامه نزدیک شاه
فرستاد بانوگشسب و سپاه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.