بخش ۲۴ - آمدن برزین آذر و رستم پیش بهمن و آشتی کردن و ولایت و گنج بخشیدن شاه
ز لشکر برآمد ز شادی خروش
ز بازاری و گٍرد پولادپوش
همانگه بفرمود شاه بلند
ز دروازهها برگرفتند بند
دگر روز برزین و تور گزین
بیامد به دیدار شاه زمین
پذیرشه شدندش همه سروران
ز لشکر گزینان و گندآوران
چو آمد جهان پهلوان پیش تخت
پذیره شدش شاه فرخنده بخت
به بر درگرفتش جهاندار تنگ
ز تنگی برآمد رخش لاله رنگ
زمین را ببوسید برزین گو
همی آفرین خواند بر شاه نو
وز آنجا خرامان و خندان بهم
سوی تخت رفتند بیدرد و غم
ز هر گونه گفتار کردند یاد
سپهبد چنین گفت با شاه راد
که شاه جهان تنگدل شد ز شهر
همه لشکرش رنج دیدند بهر
یکی سوی بباید گذشت
که از شهر خوشتر بود ساده دشت
بباید بدین لشکری فَرّ شاه
به دیدار تو شاد گردد سپاه
بدو گفت کامشب هم ایدر بساز
میآریم و رامشگر خوشنواز
چو گردد سر از بادهی خوش تهی
به لشکر فرستیم تخت مهی
همه شب ببودند با جام و بزم
ز دل دور اندیشه و رای رزم
سپیده دمان زود برخاستند
سراسر برون رفتن آراستند
به شادی برون رفت پر مایه شاه
برفتند با او سران سپاه
پذیره شدش لشکر پهلوان
بدان آشتی شاد و روشنروان
بزرگان نهادند بر خاک سر
به پوزش به پیش شه دادگر
بیاراستندش همان بارگاه
کجا پهلوان بستد از دست شاه
سراپرده و تخت و تاج و گهر
فراوان غلامان زرین کمر
بدو باز داد آن همه پهلوان
وزان شاه را تازهتر شد روان
چو شاه جهان بر سر تخت نو
نشست و کمر بست برزین گو
جهان تازه شد باز از آیین و داد
جهان پهلوان خوان زرین نهاد
نشستند بر خوان بزرگان و شاه
ز پیشش دو صف برکشیده سپاه
ببودند یک هفته مهمان اوی
ز مستی ندانست کس پای و روی
به هشتم همه تیز برخاستند
ز بهمن فزونی همی خواستند
سرافراز رهام گودرز گفت
که با جان شاه آفرین باد جفت
همانا فزون از چهل سال گشت
که از رنج کن این تنم نال گشت
چنین تیرهگون گشت هر دو چراغ
همیدون حواصل شد این پر زاغ
مرا شاه ایران چه بخشد کنون
که بختم بدان بر درخشد کنون
چنین داد پاسخ که هست آنچنان
که گفتی تو ای نیکدل بخردان
ترا بود بیتالمقدس ز پیش
همی دار خاصه تو از بهر خویش
فلسطین ترا دادم و قیروان
بدان تا سپه را دهی این و آن
زمین را ببوسید و باده گرفت
ز پیشش نشست و بمانده شگفت
پس ازوی سر افراز سقلی ز جای
برآمد ز پیش شهنشه به پای
یکی جام پر باده بر کف نهاد
بسی شاه را آفرین کرد یاد
چنین گفت کای شاه ایران و روم
منم پیر گشته درین مرز و بوم
ز بهر دل شاه کشورگشای
بماندم نهادم یکی پیش پای
همی چشم دارم به شاه جهان
به پاداش این در میان مهان
چنین داد پاسخ کزین مرز و بوم
همانا نبینی تو مانند روم
ترا هست یک نیمه از هندوان
که داری سپاهی چو کوه روان
ببخشیدم این مرز تا باهله
بدان تا نسازی تو از ما گله
چو از هند یک نیمه کشور ببرد
نمازش نمود آن سر افراز گرد
بهانروز برخاست با جام می
یکی آفرین کرد بر شاه کی
که شاه جهاندار با کام باد
همه ساله با رامش و جام باد
من از خانه برنا برون آمدم
ز پیری بدینسان نگون آمدم
درین کینه داری بسی دستگاه
چه بخشد مرا نامبردار شاه
چنین داد پاسخ که دیلم تراست
چنین به گرگان همه هم تراست
زمین را ببوسید و بنشست شاد
سیه مرد از آن پس زبان برگشاد
یکی جام پر کرد و بر پای جَست
که شاه جهان باد شادان و مست
اگر بازگویم ز کردار خویش
شگفتی بمانم من از کار خویش
سرانجام بانوگشسب گزین
گرفتار بر دست من شد چنین
کنون چشم دارم به پاداش رنج
یکی کشورم بخش و گوهر ز گنج
بدو گفت گیلان ترا بود پیش
کنون دار خاصه تو از بهر خویش
سیه مرد بنشست و می نوش کرد
زبان را ز گفتار خاموش کرد
از آن پس جهاندیده خاقان چین
به پا خاست و بر شاه کرد آفرین
که شاه جهان باد پیروز بخت
به دشمن مماناد خود تاج و تخت
من از رنج ها خود نگویم سخن
جوانی درین کینه کردم کهن
بپرداخته کشور و جای خویش
شده دو از ایوان و ماوای خویش
کشیده چهل سال شمشیر کین
زمانی نیاسودم از پشت زین
اگر دختر من نبودی به دشت
که یارست پیرامن تور گشت
وگرنه رهی بر زدی بر سپاه
بُدی آنچ بودی و داناست و شاه
ز ما بود این آشتی را کِران
چه بخشد مرا شاه گندآوران
بدو گفت ماچین ترا باد، و چین
ببخش آن همه بر سپاه گزین
بَرِ شاه را شاه چین بوسه داد
فراوان برو آفرین کرد یاد
پس آنگاه بوراسپ بر پای خاست
گرفته یکی جام در دست راست
بدو گفت کای شاه کشورگشای
همی تا جهانست مانی به جای
جهان پهلوان هست داماد من
کنون تازه گردان دل شاد من
به کار من اندر نگه کن چنان
که کردی تو در کار هم همگنان
بدو گفت باب ترا بود پارس
شما را ز شاهان نبودی سپاس
چو باب تو اکنون ز گیتی برفت
ترا این سر تخت باید گرفت
چو هارون قیس آنچنان دید گفت
که با شاه تخت مهی باد جفت
چو شاه از ره آمد سوی تیسفون
پذیره بَرِ شاه رفتم برون
ز من هیچ سستی نیامد به کار
به گنج و به لشکرگه کارزار
سزد گر به کارم کنون بنگرد
که از رنج هر کس همی برخورد
عراق از پی تُست گفتا به جای
تو باشی بدان بوم و برکدخدای
به نوش آذر جادوی پُر فسون
بداد اردویلش ز بابل فزون
چنین گفت پس شاه را شاه غور
که دشمنت بادا همه ساله کور
مرا نیز پاداش درخور بود
که رستم مرا چون برادر بود
چنین داد پاسخ که غرجیستان
ترا بد زین جای تا سیستان
چو نوبت به برزین رسید آن زمان
بدو گفت کای پهلوان کیان
تو از بهر لشکر فزونی بخواه
نباید که بیبرگ گردد سپاه
مرا کشور و گنج گفت آنچ هست
ز تست این چنین هم ببایست بست
ز عمان بدو گفت تا نیمروز
همانا ندادیم کس را هنوز
به لشکر ده آن سر به سر بهر خویش
و گر پیش باید بفرمای بیش
زمین را ببوسید برزین برش
بسی آفرین خواند بر پیکرش
وز آن پس به رستم چنین گفت شاه
که از ما تو نیز آرزویی بخواه
جهان پیش تست ای سپهبد ببین
ز گیتی یکی کشوری برگزین
بدو گفت رستم مرا هر چه هست
همه هست دی پیش این پیل مست
سران را همه خلعت افکند شاه
ز اسب و ستام و قبا و کلاه
وز آنجا سپه شد سوی رابلی
رروان کرد با تیغ و گرز یلی
که ری خوانی اکنون تو او را به نام
همی بود شاه اندرو شادکام
دران خانه جای شهنشاه بیش
همی بود شادان دل از بخت خویش
همی تا برآمد برین پنج ماه
ز رامش نیاسود شاه و سپاه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.