بخش ۲۵ - خواب دیدن شاه بهمن و پادشاهی به همای دادن
شب شادمان شاه بر شد به تخت
نخفت و سحرگه بلرزید سخت
ز تخت اندر افتاد و شد شه غمی
چنان چون سَرِ مه ز دیو آدمی
زمانی خروشید و زو رفت هوش
به گوش سپهبد رسید آن خروش
شتابان بیامد به بالین شاه
ورا دید خود را فکنده ز گاه
شده پیرهن بر تنش پاره پار
نه آگاه از خویشتن شهریار
به دستور فرزانه شد آگهی
درآمد بر آن پیشگاه مِهی
نگه کرد فرزانه در روی کِی
رُخی دید چون کهر با پرز خوی
دمان همچو آتش دم از کام اوی
ز سردی چو یخ گشته اندام اوی
همانگه سَرِ شاه بر ران گرفت
در آن پیری آهنگ درمان گرفت
فکندش به بینی درون بوی خوش
به هوش آمد آن شاه خورشیدفش
همش گفت کای مایهور شهریار
چه بازی نمودت همی روزگار
یکی خواب دیدم بدو گفت شاه
کز آن هول گشتم بدینسان تباه
چنان دیدم ای پیر فرخ به خواب
که ابری برآمد سیه با شتاب
یکایک به بالای من ایستاد
چو آتش شد و روی بر من نهاد
بیامد به بالای من برفروخت
مرا همچو انگشت کرد و بسوخت
پس از هول آن آتشی پرگزند
بیفتادم از تخت اینجا نژند
بدو گفت فرزانه فردا به گاه
بیایم بگویم من این خواب شاه
بیامد دگر روز اختر گرفت
ز گردون شماری به نو درگرفت
به چشم اندر آورد فرزانه آب
به پیش شهنشاه بگزارد خواب
کز اختر بدین زندگانی رقم
برآید ز صد سال یک سال کم
نود سال و شش سال بگذشت ازین
به کام تو شد شهریارا زمین
فزون از سه سالت نمانده درنگ
درین تیره گیتی و آرام تنگ
مر آن ابر کز پیش تو برفروخت
که چون آتشی گشت و شه را بسوخت
شود روزگار تو شاها به سر
به دست یکی سهمگین جانور
که گور تو باشد ز گیتی نهان
نبیند نشانت کس اندر جهان
شهنشاه را گفته بودم من این
نگیرد ز من شاه آزاده کین
همان بِه که هستی تو اکنون به جای
شود بر سر تخت فرخ همای
مر او را سپاری تو پیش از گزند
شهنشاهی تاج و تخت بلند
نباید که بیرون شوی زین جهان
به دشمن رسد تاج و تخت کیان
جهاندار برزد یکی باد سرد
روان کشتش آب از دو دیده به درد
چنین گفت کاین روزگار فریب
ندارد بلندی و دارد نشیب
نه کس پای دارد همی با سپهر
نه جاوید گیتی بماند به مهر
فرستاد و برزین یل را بخواند
وزین در فراوان سخنها براند
که پیری به نزدیک من داد راه
همی پشت من کرد خواهد تباه
چنین روزگارم به پایان کشید
نیامد کس از گوهر من پدید
بپیچم ز اندیشههای دراز
که هنگام رفتن چو آید فراز
که را ماند این تاج و این تخت من
که فرزند من نیست بر تخت من
دل من چنان کرد یکباره رای
که آرام گیرد جهان بین همای
چگونه سپارم بدو تخت و گاه
جز آن کی کنم آنچ بیند سپاه
بدو پهلوان گفت ای شهریار
میان بندم از پیش او بندهوار
هم آنگه بفرمود شاه بلند
که آن بارگه برکِشد او بلند
سران سپه را ز لشکر بخواند
همه موبدان را بدآنجا نشاند
نشست از بَرِ تخت فرخ همای
باستاد بهمن به پیشش به پای
یکی دسته گل نهادش به دست
کیانی کمر بر میانش ببست
یکی تاج زرنیش بر سر نهاد
به شاهی برو آفرین کرد یاد
نخستین کسی زان همه سرفراز
جهان پهلوان بُرد پیشش نماز
وزان پس بزرگان ایران و چین
یکایک نهادند سر بر زمین
بسی زر و گوهر برافشاندند
به شاهی برو آفرین خواندند
همای دلفروز بر تختِ داد
نشست و کلاه مهی برنهاد
دو دخت جهان پهلوان تهمتن
یکی پیشرو شد یکی رایزن
وز آنجا به شهرِ سپاهان کشید
به راه اندرون مرغزاری بدید
همه سبزه و آبهای روان
که از دیدنش تازه گشتی روان
هم آنجا فرود آمد آن شاه کی
یکی شهر پرمایه افکند پی
بیاراستش کوی و بازارها
دِرَم داد از آن پس به خروارها
ز بازاری و مردم پیشهور
شده تنگ بر کویها رهگذر
هنوزش هنر نارسیده تمام
که دیر کجیبنش بکردند نام
دو رخ شاه گیتی از آن رخش کرد
پس آنگه به پا کی درو بخش کرد
نشستنگه خویشتن ساخت کِی
سپاهانش یک سال و شش ماه ری
همه رامش و بزم بودیش کار
چنین بِه اگر بگذرد روزگار
چو دو سال و شش ماه بگذشت ازین
یکی روز برزین و شاه گزین
به رامش نشسته هم از بامداد
ز دستور فرزانه کردند یاد
که در خانه او دیر مانَد همی
چه بودهست کایدر نیاید همی
فرستاد کس تا بداند دُرست
بیامد فرستاده و راه جُست
ورا دید نومید خفته چنان
ز مرگش به رخ برنشسته نشان
بدو گفت رو شاه را بازگوی
بیاید یکی تا ببینمش روی
بگویش که گر دیر مانی به جای
چو آیی نیابی مرا باز جای
بیامد فرستاده و باز گفت
دل هر کسی گشت با درد جفت
به بالینش رفتند برزین و شاه
ورا دید رخسار گشته سیاه
لبانش کبود و جبین پر ز خوی
نهادش به رخسار بر دست کی
بدو گفت کای پاک دستور من
چراغ دل و دیده و نور من
به مردم یکی دیدگان باز کن
به پاسخ سوی من یک آواز کن
چو جاماسب آواز بهمن شنید
یکی باد سرد از جگر برکشید
دو دیده گران ناتوان کرد باز
بدو گفت ای شاه بندهنواز
مرا بین چنین اوفتاده نژند
زمانه تنم سخت بسته به بند
بریده شد امیدم از خلق و چیز
نبیند مرا لشکر و شاه نیز
سرانجام هر کس همه همچنین
یکی توده خاکست و لختی زمین
خنک هر که زین سر بدانست زیست
وگرنه بدان کس بباید گریست
چنانست امیدم به یزدان پاک
کز آن سر از آتش مرا نیست باک
که هرگز بدی پیشهی من نبود
دل آزردن اندیشهی من نبود
ز من بود خشنود و یزدان و شاه
نکردم به نادانی اینها نگاه
نبودم به چیز کسان دسترس
نیازرد هرگز ز من هیچ کس
شما نیز خواهم که این ره کنید
ز کار بدی دست کوته کنید
چنینست گیتی همه یک زمان
بدین یک زمان تیره دل در گمان
چو زین گونه بسیارشان داد پند
تنش گشت سست و روانش نژند
گرفت آنگهی دست برزین و شاه
بدو گفت کای پهلوان سپاه
ترا دادم این دست بر زینهار
همانست نزدیک تو یادگار
چنان دان که این دست دست ویست
که بانوی شاهست و فرخ پیست
جهان را یکی رای پیش اندرست
که گویی ز خورشید روشنترست
نگه دار شاهی بران نیک پی
که زو زود بینی یکی شاه کی
که یزدان مر او را بدان آفرید
کزو شهریاری نو آید پدید
فراوان بدو کارها بگذرد
وز آن پس به گیتی بسی برخورد
بگفت این و اندر زمان جان بداد
شد آن دانشی مرد دانشنژاد
درین تیره گیتی چه دیر و چه زود
که مرگ از میانت بخواهد ربود
جهاندار و برزین زمانی دراز
ببودند گریان بدان سرفراز
یکی دخمهی نامور ساختند
بدان تیره خاکش در انداختند
چو یک هفته بودند با درد و غم
همه لشکر شاه ایران دژم
به هشتم ز دلتنگی آن نامجوی
سوی دشت نخجیر کردند روی
ز شیر و پلنگ و ز گرگ و گراز
بپرداخت دشت اندر، آن سرفراز
بدان مرغزار اندرآن چند مرد
یکی روز ناگه بدو بازخورد
دریده برو جامه کرده سیاه
ز شاه جهان یک به یک دادخواه
که ما را ز دیر کجین زین بسست
که شاه جهان داور هر کسست
سه سالست تا شاه کردهست شهر
ز شادی ندیدیم یک روز بهر
بکاریم هر سال تخمی ز نو
نبینم شاخی به گاه درو
به گاه درودن یکی اژدها
بیاید کند دشت ما بیبها
بسوزد همه دشت زانسان به دم
که نه سبزه ماند زمین را نه نم
اگر سال دیگر همینست و بس
نماند ز ما زنده خود هیچ کس
مگر شاه ایران دهد دادمان
وگرنه کند یکسر آزادمان
ز گفتارشان تنگ دل گشت شاه
همانگه فرود آمد آن جایگاه
فرستاد و لشکر سراسر بخواند
وز آنجا سپه را چون آتش براند
چو نزدیک دیرِ کجین در رسید
سپه را بدآنجا فرود آورید
بپرسید کاین اژدهای نژند
کجا باشد و راه چونست و چند
چنین گفت گوینده کای شهریار
بدین کار بهتر خرد برگمار
که کاریست این سخت با هول پیش
نباید که پیش آیدت رنج بیش
کز ایدر دو فرسنگ بینی دره
همه خار و خاشاک و نی یکسره
کزو درگذشتی یکی دشت باز
به پیش آیدت بینشیب و فراز
همه سبزه و چشمه و جویبار
درختان بارآورِ میوهدار
در آن دشت میباشد آن اژدها
که از تیغ تیزت مبادارها
چو بشنید برخاست و شد بیدرنگ
چنین کفت کای نامداران جنگ
هر آن کو کند دست پیش او نخست
سَرِ اژدها پیشم آرد درست
ببخشمش چندان گهرها ز گنج
که هرگز نیازش نباشد به رنج
ندادند پاسخ کسی زان میان
ببستند لب یکسر ایرانیان
دوباره بگفت این سخن شهریار
نکرد ایچ کس رای آن کارزار
چو رستم چنان دید بر پای جست
به برزد مر آن نامبردار دست
چنین گفت کای شاه کار منست
که یزدان بدین کار یار منست
ببینی چو رخ سوی راه آورم
سَرِ اژدها پیش شاه آورم
برو بر بسی آفرین کرد شاه
که یزدان ترا باد پُشت و پناه
هر آن کو نخواهد ترا نام و کام
مبیناد کام و مباداش نام
چو پردخته باشی تو از کار خویش
ببینی به پاداش کردار خویش
چو بشنید برزین دلش تنگ شد
نهان کرد و با تور در جنگ شد
نگفت از دل شاه با تور هیچ
همی رزم را کرد رستم بسیچ
سلیحش بپوشید و پس برنشست
روان شد بَرِ اژدهای پیل مست
جهاندار با لشکرش یکسره
برفتند با او فراز دره
بدان تنگ بالا درآمد ز دور
نظاره بر آن تا چه بیند ز تور
سپهبد چو آمد ز بالا به زیر
زمانی همی گشت بر دشت دیر
دره سر به سر دید سرخ و سیاه
بترسید و کرد او ز هر سو نگاه
بدانست کان اژدها راست پوست
همه دشت و در یکسره جای اوست
همی راند ترسان بدان پهن دشت
زمانی در آن مرغزارش بگشت
خروشی برآورد چون رعد تند
که مریخ را گشت زان هوش کُند
چو بر جای خویش اژدها آن شنید
سر از خاک برداشت و او را بدید
بجنبید دنبال را جای کرد
بغرید و آنگه تک پای کرد
چو رستم بدید آن سیه اژدها
بدانست کزوی نیابد رها
عنان برگرایید و برگشت از اوی
گریزان سوی لشکر آورد روی
چو تنگ اندر آمد بدان مرزبان
ز فر، باز کرده کشیده زبان
دهان همچو غاری شکم همچو کوه
دل از دیدن او شدی پر ستوه
بترسید از آن هول پتیاره سخت
بزد دست و بر شد به شاخ درخت
سمندش گریزان بر شاه شد
همه لشکر از کارش آگاه شد
جهان پهلوان چون سمندش بدید
بزد دست و جامه به تن بردرید
بزد بانگ بر لشکر و خود بتاخت
هم از جای گرز گران برفراخت
صد و شصت یار از دلیران هزار
همه حمله کردند با شهریار
درافتاد آن اژدها در میان
تبه کرد بسیار از ایرانیان
فراوان بکُشت اسب و مردم به دم
پراکنده کرد آن سپه را ز هم
فرود آمد آنگاه تور از درخت
رمیده دل و هوش و ترسیده سخت
ز شادی چنان شد دل پهلوان
که رخ کرد همچون گل ارغوان
فرود آمد و پیش یزدان پاک
فراوان بمالید رخ را به خاک
وزان پس بدو گفت کای خیره سر
نه هر کس که دارد فراوان هنر
تن خویشتن افکند در هلاک
سپر کرده پیش کسان جان پاک
چو لشکر پراکنده شد گرد دشت
ازیشان سیه اژدها درگذشت
چو برگشت و آمد به نزدیک شاه
همی کرد در شاه برزین نگاه
چو شاه جهان را چنان، دد بدید
یکی سوی برزین یل بنگرید
به برزین چنین گفت کای نامجوی
به ما دارد این هول پتیاره روی
چو شد رزم این اژدها نام و ننگ
کنون من شوم پیش یا تو به جنگ
سزاوار این رزم شاهست گفت
که با او هنرهای شاهیست جفت
بدو گفت کز تو شنیدم بسی
که با اژدها برنیاید کسی
یکی را فرامرز کشتهست و بس
یکی گُرد گرشاسب فریادرس
سه دیگر تو کُشتی درین روزگار
که در پارس رفتی تو ای نامدار
به شه گفت کان اژدها هولتر
که از تن نیای تو بُبرید سر
جهانجوی گشتاسپ رزمآزمای
از آن رزم در روم بگرفت جای
ز گفتار او تنگدل گشت شاه
برافکند برگستوان بر سیاه
بپوشید تن را به خفتان جنگ
چو نزدیک آن اژدها گشت تنگ
بینداخت زوبین زهر آبگون
سنانش به خاک اندر آمد نگون
بزد یک دم آن اژدها را نهیب
گسسته شدش هر دو پای از رکیب
ز اسب اندر افتاد خاورخدای
فرو بردش آن اژدها هر دو پای
خروشید کای پهلوان زینهار
که از من برآرد هم اکنون دمار
چنین پاسخ آورد آن شیرمرد
که با جان خردمند بازی نکرد
بجوشید رستم ز تیمار اوی
بدو گفت کای مهتر نامجوی
کنم هم کنون شاه را یاوری
چنین روز باید مرا کهتری
برو بانگ برزد جهان پهلوان
که تو کینه داری مگر بر روان
گر او را ببوبارد از تن درست
مرا خوشتر آید که گَردی تو سست
ازین بارهام داستانی نکوست
که دشمن نگردد به هر حال دوست
دل دشمن از کین نگردد تهی
گرش تاج شاهی به سر برنهی
بزد اژدهای دژم باز دم
فرو بُرد مر شاه را تا شکم
دگر باره گفت ای جهان پهلوان
به فریاد من رس که داری توان
از آن زاریِ شاه و بانگ خروش
هنرمند رستم برآمد به جوش
به یاری سوی بهمن آهنگ کرد
بدو پهلوان جهان جنگ کرد
عنانش گرفت و فرو داشتش
وزان رزم یکباره برگاشتش
فرو بُردش آن اژدها تا به بر
ز بیرون نماندش به جز دست و سر
همی کرد نیرو شه مستمند
کز آن اژدها او رَهَد بیگزند
دگر گفت کای پهلو نیک رای
به فریاد من رس ز بهر خدای
از آن زاری شاه رستم ورا
همی خواست رفتن نکردش رها
دگر باره آن اژدها دمان
فرو بُرد دستش هم اندر زمان
به برزین یل بهمن آواز کرد
که من رفتم ای نامدار نبرد
نگه دار تاج کیان بر همای
فرامش مکن پند آن رهنمای
ز من بار دارد چو آید پدید
ازو شهریاری نو آید پدید
اگر دختر آرد گر آرد پسر
بِنه بر سرش زود تاج پدر
زمانه سخن در دهانش شکست
به کام چنان اژدها درنشست
فرو خوردش آن اژدهای دمان
زمانه سر آمد بر پر زیان
ره ای بیوفا روزگار ستم
نه شادی بمانی به مردم نه غم
نه شاهان بمانند با کام و ناز
نه درویش با درد و رنج و گداز
نمانَد به شاهان پرمایه گنج
نه با مرد درویش تیمار و رنج
برین هر دو، گیتی همی بگذرد
خُنُک هر که گیتی به بد نسپرد
نیابد همی جاودانه کسش
اگر هوشمندی میای از پسش
چو بهمن شد از کام او ناپدید
برفت اژدها تیز و لختی دوید
بخفت و بغلتید بر سنگ و خار
تراکاتراک آمد از شهریار
همی استخوانش به هم در شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
وزان پس شد اندر جهان ناپدید
به گیتی کسی این شگفتی ندید
چو دیدند برزین و تور دلیر
که گیتی ز شاه جهان گشت سیر
مر آن هر دوآن جامه کردند چاک
به سهر هر یکی بر پراکند خاک
سپاه پراکنده از هر سویی
همی آمدند از همه پهلوی
هر آن کس که آنجا رسید از سپاه
از اسب اندر آمد به خاک سیاه
جهان پهلوان هم بدآن جایگاه
پیاده بیامد میان سپاه
چنین گفت کای نامداران جنگ
مدارید دلها بدین کار تنگ
زمانه سراسر فریبست و بند
همه نوش او زهر و زهرش گزند
چو کم شد کنون شهریار از میان
به جایست دارای ایرانیان
همای خردمند بر تخت عاج
نشستهست با فَرّ و دیهیم و تاج
از آن بِه بود کار لشکر که بود
ندارد کنون زاری و گریه سود
نبودم بدان یاور شهریار
که بشنیده بودم از آموزگار
که او را یکی رنج خواهد رسید
بُوَد گور او در جهان ناپدید
اگر خود چه بودی به گیتی سپاه
شدی شاه را یاور و کینهخواه
نگشتی رها شاه خورشیدچهر
نگشتی دگرگونه گردان سپهر
بگفت این و برداشت لشکر ز جای
پس آگاهی آمد به فرخ همای
که شد روز بهمن سیاه و بنفش
نگونسار شد کاویانی درفش
به فندق گل سرخ را کرد چاک
به مُشک سیه بر پراکند خاک
همه سرو او شد ز زاری نگون
کنارش شد از نم چو دریای خون
ببودند یک ماه با سوگ و درد
بپوشید پیراهن لاجورد
سَرِ ماه بنشست بر تخت داد
سران سپه را همه بار داد
همه پیش او آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
کمر بسته در پیش او پهلوان
همه روز بودی به پیشش نوان
جهان باز تازه شد از داد اوی
سپه شاد گشت از دل راد اوی
همی بود سی سال و دو سال شاد
شهنشاهی و با دل و دست راد
نگر تا جهان را سرانجام چیست
به گیتی بماندن به از نام چیست
نود سال و نه سال بهمن چه کرد
ز کوه و ز دریا برآورد گرد
چه مایه سر آمد سران را زیان
ز تیغ شهنشاه ایرانیان
سرانجام در کام نر اژدها
بماند و ز گیتی نیامد رها
اگر هوشمندی ترا این بسست
که این نامه پند فراوان کسست
ببخش و بخور کاین سرای سپنج
دهد دیگری را نهان کرده گنج
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.