بخش ۲۳ - آوردن خاقان چین رستم تور را پیش شاه بهمن و آشتی کردن شاه و رستم
تو با روشنه جام بده گسار
که من رفت خواهم بَرِ شهریار
وز آنجا شتابان بر شاه شد
چو شاه از دل شادش آگاه شد
بدو گفت کاین شادمانی ز چیست
به بند اندرون کامرانی ز چیست
چنین پاسخ آورد آن نامدار
که هنگام شادیست ای شهریار
که کم گشت تور از میان سپاه
مرا آگهی آمد اکنون ز راه
سرافراز برزین و گردان همه
به خاک اندرونند و مردان همه
بَرِ شاه دستور فرخنده بود
لبش زان سخنها پر از خنده بود
بدو گفت بهمن چه خندی بگوی
که از مژده کردی پر از خنده روی
بدو گفت کای شاه تور اندرست
به رامش نشسته به شهر اندرست
یکی دختر خوبرخ همبرش
نشستهست و باده اندرش
نه گم گشت و نه نیز شد ناپدید
مگر گوش خاقان دگرگون شنید
بدو گفت خاقان خسرو پرست
که با او چه سازی گر آید به دست
کجا یابم از بخت فرخنده گفت
که بنمایدم باز روی از نهفت
به دست من آید درین شهر تور
پدید آید از گوشهی جنگ سور
به خاقان چنین گفت دستور پاک
که از شاه ما را ترا نیست باک
چنانک آشتی را سَرِ مایه اوست
مرین کار را برترین پایه اوست
گر ایدر پدید آید آن نامدار
شود روی این آشتی بر تو خوار
جزین نیست مر شاه را هیچ کام
به دیدار این گرد فرخنده نام
سر افراز خاقان به دستور گفت
که با رای تو آفرین باد جفت
تو شه را بدین گفته خرسند کن
به سوگند سخنش یکی بند کن
که من رستم تور را ناگهان
بیارم به نزدیک شاه جهان
هم اندر زمان شاه سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
به یزدان کجا چرخ دارد به پای
به زر دشت کوهستمان رهنمای
به خون گرانمایه اسفندیار
به جان بزرگان این روزگار
که گر رستم آید به نزدیک من
برافروزد این کار تاریک من
نبیند بدی از من آن مرزبان
نیازارم او را به دست و زبان
نه کس را گمارم بر آزار اوی
نه یاد آوردم هیچ کردار اوی
برون رفت خاقان همانگاه به در
بیامد بَرِ رستم نامور
بدو گفت برخیز تا پیش شاه
شویم و ببوسیمش آن تخت و گاه
به خاقان چنین گفت پس پهلوان
که با من بدینسان ندادی زبان
نه درخورد کردی تو گفتن به شاه
که آزردهام شاه را چند گاه
چنین گفت با او که اندیشه نیست
جهاندار با من جفا پیشه نیست
فراوان بدو دادهام پندها
ذوانش ببستم به سوگندها
بگفت این پس دست او درگرفت
به پیش شهنشه ره اندر گرفت
همه راه میگفت آن سرافراز
که در پیش شه بُرد باید نماز
خود و نامور دختر پر ز شرم
ز بس چاره گردنش کردند نرم
چو در پیش تخت شهنشه رسید
ز شادی سر شاه بر مَه رسید
چو تور دلیر اندر آمد به خم
رمید از دل شاه رنجور غم
به تختش برآورد شاه زمین
زمین را ببوسید تور گُزین
بدو روشنه گفت کای شادکام
من این اژدها را کشیدم به دام
گر او را یکی موی کمتر کنی
مرا بیگمان خاک بر سر کنی
کنم خویشتن را هم اکنون تباه
مگرب خشد او را به من بنده شاه
بخندید و گفتا که بخشیدمت
که هم شیر و هم خوب رخ دیدمت
به تور دلاور چنین گفت شاه
که با او برو هم بدان بزمگاه
به رامش بباشید تا بامداد
که اکنون زمانه همه کام داد
پریچهره و شاه و خاقان و تور
برفتند و ز دل غمان کرده دور
به شادی بدان بزم باز آمدند
سوی باده و رود ساز آمدند
شب آمد بیاورد دارای گنج
ز دینار شاهنشهی بدره پنج
ده از بدرهی شایگانی درم
بیاورد بنهاد با وی به هم
ده از گوهر آبدار گزین
ده از تخت زربفت دیبای چین
ده اسب گرانمایه زرین ستام
ز ترکان نوشین لبان ده غلام
کلاهی که آن بر سر شاه بود
ز گوهر درفشانتر از ماه بود
فرستاد نزدیک تور گزین
به دست جهاندار خاقان چین
بدو گفت خاقان ز گفتار شاه
که چون رنجه گشتی بدین جایگاه
سزا دیدم این پای رنج ترا
فرستادم از بهر گنج ترا
اگر کشور و گنج من هر چه هست
ببخشی نیارد کسی پیش دست
شد از شاه ایران دل تور شاد
فراوان برو آفرین کرد یاد
پشیمان شد از کین و آزار اوی
بدان پاسخ ناسزاوار اوی
دگر روز از بامداد پگاه
همی رفت رستم به نزدیک شاه
پذیره شدش شاه و دستش گرفت
وز آنجا خرامان سوی تخت رفت
نشستند پس خوردنی خواستند
بخوردند و بزمی بیاراستند
زبان بزرگان پر از آفرین
نهادند سر پیش او بر زمین
چو اندیشه باده ز دل دور کرد
زبان پاک دستور رنجور کرد
به تور سرافراز گفت ای دلیر
شهنشه مرا آرزو بود دیر
که تو سازگاری کنی در میان
بیابی بینی تو کار کیان
کنون بود فرمان گیهان خدیو
که نفرین بد باد بر جان دیو
که کین افکند دیو و آزار بد
من از دیو بینم همه کار بد
جهان پر ز دیوست و مردم بَدَست
میان اندرون اندکی بخردست
شده چرخ با دیو بد سازگار
بدین ابلهان ساخته روزگار
همه ساله فرمان دیو نژند
شده بر دل هر کسی زورمند
ندانند مردم که این روز پنج
همی اسیری بایدش بود و رنج
کنون چون ترا دید پرمایه شاه
به دیدار تو گشت شادان سپاه
یکی سخت با شاه پیمان ببند
که خرسند شد پهلوان بلند
گرفت آنگهی هر دو را دست راست
بخوردند سوگند از آن سان که خواست
که از یکدیگر کینه از هیچ روی
نجوییم و ناریم زشتی به روی
نداریم از آن پس سر دشمنی
نیاریم کردار آهرمنی
چو ایمن شدند از بَرِ یکدگر
بدو داد بهمن کیانی کمر
یکی خلعت خسروانیش داد
وز آن پس جهان پهلوانیش داد
بدو گفت هر چند ما را خوشست
دل پهلوان بیتو در آتشست
که تنها بماند او ز دیدار تو
ندارد خود آگاهی از کار تو
به گیتی چچنان مبیناد کس
نباید مرا رنج او زین سپس
تو برخیز و ندزیک برزین خرام
دل کن به دیدار خود شادکام
فرستاد با او فراوان سپاه
سواران گُردافکن و رزمخواه
گرانمایه دستور فرخنده پی
به پیشش همی تاخت نزدیک کی
چو دروازه را باز فرمود شاه
برون آمد از شهر لختی سپاه
طلایه به برزین شتابید زود
به انگشت لشکر بدیشان نمود
چو برزین بدان اندکی دیدشان
سواری بیامد بپرسیدشان
که از شهر از اینسان ز بهر چه کار
برو آمد این لشکر نامدار
چنین پاسخش داد گوینده مرد
که یزدان همه کارها خوب کرد
سرافراز تورست و لختی سپاه
که کرد آشتی با گرانمایه شاه
کنون سوی برزین شتابد همی
که او را سر از کین بتابد همی
فرستاده برگشت و آمد چو باد
جهان پهلوان را ازین کرد یاد
فرو ماند خیره ز گفتار اوی
ز تور سرافراز و از کار اوی
همی گفت کو شد به سوی شکار
کجا آشتی کرد با شهریار
از ایدر به نخجیر شد با سپاه
همانا سوی شهر گم کرد راه
همانگه پذیره شدش پهلوان
فراوان پیاده ز پیشش دوان
مر آن نیکدل را به بر درگرفت
به سوی سراپرده ره برگفت
دگر باره دستور روشنروان
سخن گفت بسیار با پهلوان
که یزدان ببخشود بر لشکری
مگر گم شود کینه و داوری
سپهبد بدین آشتی کرد رای
ولیکن تویی مایهور کدخدای
تو نیز ای چهان پهلوان رام گَرد
بِنه تیغ و پیرامن جام گُرد
که در دل نه خوبست کین داشتن
روان را به کینه جز این داشتن
بدین سر ز خون مر ترا سود نیست
بدان سر روان از تو خشنود نیست
اگر کینه جُستی کشیدی تو کین
و گر چه شود ز خون سرخ گردد زمین
هنر گشت پیدا و نامت بلند
منه بر دل خویشتن سخت بند
ز نزدیک خود دیو را دور کن
زبان را به سوگند رنجور کن
که با شاه باشی به دل سازگار
نجویی تو با او دگر کارزار
تو فرزند باشی و بهمن پدر
نخواهید بد بر تن یکدگر
بدو گفت سوگند چون شد درست
همی شاه را خورد باید نخست
دل شاه باید که خستو بُوَد
ز بدها ورا کینه یکسو بُوَد
اگر کم کند بر سپه مِهر شاه
به کژی درآید روان سپاه
سپهبد به مردم گرامی بُوَد
به لشکر شهنشاه نامی بود
ز لشکر هنر باید از شاه مهر
به بخشش گشاده بُوَد تازه چهر
اگر شه نیاید به بیداد و کین
به فرمانش گردد سراسر زمین
و گر باشدش سوی پیکار رای
فراوان نباشد ابَر تخت جای
بر او پارسا مرد نفرین کند
سپاهی همه دل پر از کین کند
مرا با شهنشاه کینست و خون
یکی دست ازین باز دارم کنون
اگر چه به من سخت بیداد کرد
دل دشمنانم به من شاد کرد
مرا برنشاندند بر پشت پیل
سپاه ایستاده دو رویه دو میل
بپوشیده بر من گلیمی سیاه
نه ترس از خدا و نه شرم از سپاه
مرا پیش بهمن گناهی نبود
درآن روز با من سپاهی نبود
را گفتم ای شاه فرخنده فال
بمان تا ببینم یکی روی زال
همانست دستان که دیدیش گفت
نه چیزی شدهست او نو آیین نجست
چه بودش ز دیدار دستان زیان
بماندی مرا آشتی در میان
دو تن چون نهد جنگ را پیش پای
همان آشتی نماند به جای
بدو گفت دستور کز راه داد
نباید که آری گذشته به یاد
چو شد دی و فردا نیامد هنوز
چرا گشت باید در اندیشه کوز
مدان زندگانی ز یک روز بیش
چه فردا ندانی چه آیدت پیش
بیآزارگر بگذرد روزگار
به از شورش و خون وز کارزار
که این تیره گیتی سپنجست تنگ
که را بود جاوید در وی درنگ
جهاندار برگشت و سوگند خورد
تو نیز از ره آشتی بر مگرد
بگفت این و بگرفت دستش به دست
روانش به گفتار سوگند بست
به آذرگشسب و به اُستا و زند
به جان و سر پهلوان بلند
به سام نریمان و گرشاسپ گرد
که گوی از دلیران گیتی ببرد
که با شاه ایران نجویم بدی
نگهدارمش بر ره ایزدی
وزانجا به مژده بر شاه شد
از آن آشتی لشکر آگاه شد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.