گنجور

 
ایرانشان

یکی روز تور اندر آمد ز در

سخن گفت با پهلوان در بدر

که دستور باشد مرا پهلوان

که تازه کنم چند روز این روان

بگردم یکی هفته بر دشت بر

بدین دشت نخجیر یابم مگر

چو از تن یکی خوی بپالایدم

بُوَد کاین دل، از بند بگشایدم

به هشتم به پیش تو آیم دمان

کنم دل به دیدار تو شادمان

بدو گفت باز آی هشتم پگاه

که یزدان ترا باد پشت و پناه

سپیده دمان گرد گردان‌فراز

ز لشکر برون رفت با یوز و باز

از آهور بیابان تهی کرد یوز

ز مرغان هوا باز، ببریده سوز

به صحرا یکی آهو آمد به پیش

برانگیخت از آنجای شبرنگ خویش

همی تاخت و آهو ز پیشش دوان

ز شاد رُخش گشت چون ارغوان

چو از روز یک نیمه اندر گشت

ز چشمش نهان گشت آهو به دشت

ز یاران جدا ماند و از لشکرش

فرماند و آسیمه‌گون شد سرش

فراوان بجست آهوی خوب رنگ

نیامد ابر دشت جایی به چنگ

یکی پشته دید اندران مرغزار

به بالا برآمد ز بهر شکار

یکی جای دید او چو خرم بهشت

ز دیبا نهاد و ز عنبر سرشت

گیاه و درختان و آب روان

یکی بزمگاه از دَرِ پهلوان

همه شُشتری بود گستردنی

همه مرغ و ماهی بُدش خوردنی

نشسته دلارای سروی بلند

ز مستی و کَشیّ دو نرگس نژند

چو بی‌جاده دو لعل بی در، دو لب

چو خورشید دیبا به رخ در قصب

فرو هِشته دو عنبر تابدار

بر آن تخته‌ی سیم و آن گوشوار

ز زیور تنش گنج‌های نهان

ز خوبی رخش فتنه‌های جهان

ز خنده به مرجان ستاره فشار

ز غمزه سر مشک بر گل فشان

ره خوبان چنگی چو ده پیش اوی

سراسر گشاده بر روی و موی

چو رستم چنان دید رخ برفروخت

به دست هوا چشم جانش بدوخت

فرود آمد و اسب را بر درخت

ببست و برفت و برآمد به تخت

دلارام را روشنه نام بود

کجا دخت خاقان خودکام بود

بدیدش همانگاه و بشناختش

یکی جای پرمایه‌تر ساختش

پذیره شد و در کنارش گرفت

نوازنده‌ی طبع و نازش گرفت

بیاورد و بر جای خویشش نشاند

همانگه پرستنده را پیش خواند

ازو خواست هر گونه‌ای خوردنی

بیاورد چیزی که آوردنی

هنوز از خورش هیچ ناخورد وی

نهادند بر دست او جام می

بپرسید رستم که این جای چیست

چنین ماهر وی دلارای کیست

همی خورد باده با آوای چنگ

چنین تا برآمد رُخَش باده رنگ

چو داروش کردند با باده خفت

ز مستی بخورد و ستان بازخفت

همانگه یکی باره آمدش بهر

فکندش بر آنجا و بُردش به شر

چنینست کار جهان ای پسر

بدین داستان در به در درنگر

چو ناید بدان‌سان که خواهی تو کار

بدین و بدان روزگارش سپار

دلاور یکی شیر جنگ‌آزمای

که او را نبردی زمانه ز جای

شکاری همی جست در مرغزار

به دست شکاری چنین شد شکار

وزان پس که جادو و دیو پری

درآورد از این‌سان به فرمانبری

بیاورد و در خانه افکند مست

مر او را در خانه بر سر ببست

سه روز آن دلاور نیامد هوش

همی بود بسته دل و چشم و گوش

چهارم به هوش آمد آن مرد جنگ

یگی خانه‌ای دید تاریک و تنگ

خروشید و گفتار کجا خفته‌ام

که از باده زین‌سان بر آشفته‌ام

چو بشنید دختر یکی جام می

بیاورد و گفت ای سرافراز کی

تو این نوش کن تا بگویم ترا

من اندیشه از دل بشویم ترا

ازو بستد و بازخورد و بخفت

نجنبید از آنجا و چیزی نگفت

در خانه را کرد از آن سخت‌تر

وز آنجا بیامد به پیش پدر

پدر گفت کای باب فرخنده نام

شما را درین جای دشمن کدام

بدو گفت دشمن مرا رستمست

که چون او نبرده به گیتی کمست

گر آن بدگهر کم شود زین میان

برآید همه کام ایرانیان

بدو گفت دختر که این پیل مست

چه سازی تو با او گر آید به دست

برون آورم گفت مغز سرش

به آتش بسوزم تن و پیکرش

ورا گفت هرگز نیاری به دست

درین شهر بسیار خواهی نشست

بدو گفت خاقان که این کار چیست

بدین‌سان ترا سخت گفتار چیست

بدو گفت آگاهی آمد به من

ز برزین و ز تور و آن انجمن

ترا باز گویم چنان کم شنید

که رستم شد از انجمن ناپدید

سر افراز برزین به خاک اندرست

سپاهش به دام هلاک اندرست

من آگاهم از کار بیچاره تور

که چون اوفتاده‌ست از ایدر به دور

ز گفتار او ماند خاقان شگفت

فرود آمد و دست دختر گرفت

بدو گفت اگر تو نمایی به من

درین شهر دیدار آن پیلتن

شهنشاه را داده باشی روان

رهانیدی از بند پیر و جوان

سپه را کنی زنده و کامکار

فراوان گهر بخشدت شهریار

پدر را گرفت آن دلارام دست

بیاوردش آنگه به بالین مست

رسیدند هر دو میان سرای

همی بود دختر زمانی به پای

بدو گفت خاقان که ای جان باب

ز رفتن چرا نرم کردی شتاب

بدو گفت کای شاه دارای چین

همه کارها را پس و پیش بین

ترا پیش گفتن چه باشدت رای

چو گفتی نیاید همی باز جای

سخن کز دهان رفت و تیر از کمان

نگردند باز، ای پدر بی‌گمان

تو او را بینی و گردی چو شیر

ز کینه بری پیش شاه دلیر

چو بهمن مر او را ببیند ز دور

چنان دانک از بُن نبوده‌ست تور

مرا بی‌وفا خواند آموزگار

چه پوزش نمایم به روز شمار

تو خواهی که بینی مر او را نخست

یکی سخت سوگند برخور درست

که او را نیازاری از هیچ روی

نیازاردش بهمن کینه‌جوی

و گر شه به خونش زند داستان

ز خسرو نباشی تو همداستان

چو خاقان بدین گونه سوگند خورد

دل دختر پاک خرسند کرد

همانگاه برداشت از خانه بند

ستان دید خفته درخت بلند

به تا بندگی روی همچون چراغ

شده حلقه بر کُندِ پا پَرِّ زاغ

همه خانه پهنای آن شیر زوش

و ز آشفتگی مست آن ماه نوش

کشیده چو شاخ درختان دو بال

دو پایش بهم بریسان دوال

همی گفت خاقان که باشد گناه

که را دل دهد کردن این را تباه

چگونه کشیدی تو او را به دام

که بر تو بماند بدین کام نام

بدو باز گفت آن همه سر گذشت

که رستم گرفتار چون شد به دشت

چنان خاقان ازو خیره ماند

زمانی در آن خانه‌ی تیره ماند

گرفته به بالین او بر درنگ

دلش گاه شاد و گهی بود تنگ

همی گفت باز این شگفتی نگر

که در دام آهو بُوَد شیر نر

چه بازی نماید همی روزگار

که روبه کند شیر شرزه شکار

همی گفت شد رزم برزین کنون

به پای آمدش آتش کین و خون

بدو گفت کای دختر مهربان

مرین نامور را هم ایدر بمان

بیارای ز آن پس یکی جای بزم

که بر دشت این بد سرافراز رزم

مر او را بدان بزمگه بر بخواب

مرا آگهی ده تو ای جان باب

دَرِ خانه را بند کردند باز

بیامد پس آن دختر دل‌نواز

به باغ پدر یکی بزمگاه

بیاراست مانند آن جایگاه

نشاند آن همه دلیران نزد خویش

وز آن پس می روشن آورد پیش

پرستندگان را بفرمود پس

که برداشتندش بدان چند کس

در آن بزم بُردندش از خانه مست

نهادند و دختر به پیشش نشست

ببستند اسبش همی بر درخت

چنان چون ببست آن یل نیکبخت

سرافراز خاقان و پنجه سوار

کمین کرد با تیغ زهر آبدار

بدادندش آنگه داروی نوش

زمانی همی بود و آمد به هوش

دو دیده بمالید و بنشست راست

ز هر سو نگه کرد و پس جام خواست

یکی جام می دید در پیش خویش

به دو دست برداشت آن را ز پیش

چنین گفت پس دخت خاقان بدوی

که‌ای نامور رستم کینه جوی

ببین تا که خفتی برین پهن دشت

سه جام گرانمایه از تو گذشت

تو این جام را پیش داری هنوز

وزین خورده اندر خماری هنوز

سپهبد بدو گفت خوابم گرفت

چو هنگام رفتن شتابم گرفت

یکی طرفه خوابی بدیدم عجب

بگویم به پیش تو ای نوش لب

یکی خانه دیدم همی سخت تنگ

مرا اندرین خانه بودی درنگ

ترا دیدمش کاندر آیی ز در

مرا گفت این باده نوش خور

من از دست تو کردمی جام نوش

برفتی ز من باز یکباره هوش

بدو گفت پس نیک دیدی به خواب

اگر چند بودی تو مست از شراب

ز خواب آنچ آشفته‌تر بهترست

ز خانه زنی خوبت اندر خورست

همانگاه خاقان گشادش کمین

کشیده سپاهش همه تیغ کین

بجَست از زمین تور پرخاشخر

بجُست و ندید او به جا بر تبر

دژم گشت و بنشست بر جای نرم

به پیش اندر افکنده دیده ز شرم

بخندید خاقان از آن رزمساز

فرود آمد و برد پیشش نماز

ببوسید مر تور را یال و بر

برو آفرین کرد پرخاشخر

بدو گفت کای نامدار سپاه

مکن بر زمین بیش از در نگاه

تو در خانه خویشی و شهر خویش

ز رامش تو بستان همه بهر خویش

تو در زینهار منی زین سپس

به تو کی رسد بر بدی هیچ کس

میندیش و دل را به من شاد دار

روان را از اندیشه آزاد دار

تو مهمان مایی و این دخت من

بیاوردت از دشت با خویشتن

اگر شاه گردد بداندیش تو

تن و جان سپر دارم از پیش تو

وز آنجا ببُردش سوی بزم خویش

همانگاه خوانش نهادند پیش

چو از خوردنی‌ها بپرداختند

ز نو رامش و رود و می خواستند

سرفراز خاقان چو چندی بخورد

بدو گفت کای نامدار نبرد