گنجور

 
ایرانشان

همانگه که شد در سراپرده شاه

نشاند او نویسنده در پیشگاه

یکی نامه فرمود پر خشم و کین

به نزدیک تیبال شاه زمین

چو مشک از دهانش برافکندنی

چنین گفت کاین نامه از شاه کی

سر سرکشان بهمن اسفندیار

پدر بر پدر شاه و هم شهریار

سرافراز شاهان کشورگشای

خداوند گُردان رزم‌آزمای

پرستنده و بنده کردگار

نماینده راه پروردگار

ز لهراسب و گشتاسب از کی‌پشین

مرا یادگارست تاج و نگین

به نزد تو ای مهتر باهله

خرد کرده از خیره ساری یله

من از شهر کشمیر پویان به راه

از آنم که هستی تو دشمن پناه

ز من دشمن آواره شد در جهان

تو داری همی دشمنم را نهان

چو خواهی کزین کار نایدت رنج

بمانَد به تو پادشاهی و گنج

نیاید به روی تو هول و شتاب

نگرددت کشور سراسر خراب

بَرِ ما فرست آن نبَهره دو تن

کز آن تخمه نه مرد مانَد نه زن

به گفتار بیهوده‌گویان خویش

مخور بیش زنهار با جهان خویش

خرد را به چشم زمانه مپوش

تو با ژرف دریای جوشان مکوش

نه صور از تو کمتر به گنج و کله

نه کشمیر کمتر شد از باهله

نگر تا چه آمد بر آن راد مرد

چنان رفت دستور با او چه کرد

ز حکمی که تقدیر بر وی براند

در از پیش بست و خود از در بماند

برون کرد ازو دانش از بخت ما

فرستاد وی را سوی تخت ما

بدادم بدو باز تخت و کلاه

بماندش برو شهر و جاه و سپاه

تو گر نیکمردی به جای آوری

سپهر روان زیر پای آوری

ترا بر جهان کامکاری دهم

به هند اندرون شهریاری دهم

دو چندانک داری دهم کشورت

نِهَم افسر خسروی بر سرت

نباشد مرین مرز، ما را درنگ

چنان کامدم بازگردم ز جنگ

و گر سر درآری خرد را به خواب

بپوشی به گِل چشمه آفتاب

ز بد رای مردم سخن بشنوی

به گفتار بیهودگان بگروی

به یزدان که چون دسترس یابمت

به خون ریختن زود بشتابمت

تن سروران تو بی‌سر کنم

یلان تو را خاک بستر کنم

برافروزم از کاخ تو آتشی

کز آن پند گیرد همه سرکشی

بگفتم و زین بیش گفتار نیست

دل من سخن را خریدار نیست

دو کارست، یا دشمن ایدر فرست

وگرنه به پیکار بگشای دست

ز گفتار چون دم فرو بست نی

روان شد فرستاده تیز پی

چو تیبال زان نامه سر تا به بن

شد آکاه کوتاه گشتش سخن

فرستاده را گفت کای نامجوی

تو برگرد و شاه جهان را بگوی

که در نامه این خشم و تندی چرا

چنین با بزرگان بلندی چرا

اگر خر ز خر کمتر آید به توش

نباید بریدنش دنبال و گوش

یکی هوشیارم نه من خفته‌ام

ولیکن ز یزدان پذیرفته‌ام

که کاری که پیش آردم روزگار

نگیرم به خودکامگی پیش کار

کنون باز پرسم من از تند رای

که در کوه دارد همه ساله جای

هر آنچ او بفرمایدم آن کنم

به گفتار او دل گروگان کنم

فرستاده برگشت و شاه بزرگ

بشد تا بَرِ تند رای سترگ

یکی پیر ماننده خشک نی

گذشته برو چارصد ماه دی

نه پوشیدنی داشت و نه خوردنی

نه در دیر او هیچ گستردنی

چو زین‌سان جهان بر سر آید همی

کم و بیش گیتی چه پاید همی

سبک‌بار بهتر به روز شکار

سبک‌بار مردم بُوَد رستگار

چو تیبال پیش برهمن رسید

زمین بوس کرد و آفرین گسترید

بدو گفت کای پیر یزدان پرست

یکی کار ما را به پیش اندرست

دو دختر ز پیش جهان پهلوان

بَرِ ما رسیدند از ایران دوان

ز بهمن گریزان و دیده ستم

به رخسار زرد و به دل‌ها دژم

من آن هر دو تن را همی داشتم

شب و روزشان خوار نگذاشتم

کنون بهمن ایدر سپاهی کشید

که آن را کرانه نیاید پدید

نبشته بَرِ من چنین نامه‌ای

که ننویسد آن هیچ خودکامه‌اب

کنون آمدم تا چه بینی تو رای

ز کار جهان راز بر من گشای

برهمن ز بهمن چو آگاه شد

زمانی در اندیشه راه شد

چنین داد پاسخ که بَد کرد شاه

نبایست دادن بَرِ خویش راه

که از بهمن آزار پیش آیدت

بسی رنج از این کار بفزایدت

چنان بِه که دشمن سپاری بدوی

مگر بازگرداند از جنگ روی

گر این ژرف دریا به بار آمدی

ترا بخت تو بختیار آمدی

ز گفتار او شاه تیبال زود

به لشکرگه آمد به کردار دود

ز پیران تنی چند را پیش خواند

همان موبدان را بَرِ خویش خواند

یکایک همه گفته تند رای

سگالید با مرد باریک رای

به تیبال گفتند کای شهریار

نبودیم ما رزم را خواستار

ولیکن چو چهرآذر این دید روی

زبان‌ها ببستیم ازین گفت و گوی

کنون رزم را گر نداری تو پای

دل او توان آوریدن به جای

هنوزت نیامد گناهی پدید

نه خر ماند و نه خیک روغن درید

به جایش نکردی تو کاری هنوز

که آن کار را نیست چاری هنوز

سواری نکشتی تو از لشکرش

نه از پاسخ آسیمه کردی سرش

بفرمای تا چند تن زین سپاه

به پوزش بَرِ شاه گیریم راه

سراسر بر آن رای خستو شود

از آزار و از رزم یکسو شود

بگوییم و گفتار او بشنویم

به گفتار فرزانگان بگرویم

به پایان سخن را بدان آوریم

که فرمان شاه جهان آوریم

چو با ما فرستی یکی استوار

ببندیم دشمنت را استوار

شب تیره پیشش فرستیم پس

نیازارد آنگه ز ما هیچ کس

به جایت نماید بسی نیکوی

وزین رنج و اندیشه یکسو شوی

برین برنهادند آن تیره شب

چو بستند مردم ز گفتار لب

طلایه برون شد ز هر دو سپاه

نه آگاه مردم ز نیرنگ شاه

چو دستور تیبال با چند مرد

بیامد بَرِ شاه با دار و برد

ز تیبال شاه آفرینش نمود

هم از خویشتن آفرین برفزود

که شاه جهان بر سر گاه باد

همی تا جهان باشد او شاه باد

من از بهر رستم چرا شاه را

بیازارم و گم کنم گاه را

اگر مرده آزرم را درخورست

ز مرده مگر زنده اولی‌ترست

گر او پهلوان بود پیش سپاه

تو شاه جهانی و فرزانه شاه

سبویی کز و کوزه مهتر بُوَد

سبو را همی سنگ درخور بُوَد

چو با تند رای بزرگ این سخن

بگفتم مرا پاسخ افکند بُن

چو خواهی که بر تو نیاید گزند

مکن رزم با شهریار بلند

اگر دختران خواهد از تو بِده

سپاسی دگر بر سَرِ خود بنِه

کنون شاه پوزش پذیرد ز ما

گناه گذشته نگیرد ز ما

من از رای شاه جهان نگذرم

یکی استواری فرستد برم

که من دشمنان را به بند آورم

سرانشان به خم کمند آورم

فرستم بَرِ شاه بی‌تاب و رنج

بسی زنده پیلان و گوهر ز گنج

چو بشنید بهمن بخندید و گفت

که گفتار دانا نشاید نهفت

اگر تند رای بزرگ کهن

نگفتی شما را بدین‌سان سخن

چنان کردمی کشور باهله

چو شهری که ویران کند زلزله

شما باز گردید بی‌ترس و باک

چو از هور گردد شب تیره پاک

فرستم کس خویشتن را برش

نباید که داند کس از لشکرش

برفتند و بهمن همه شب نخفت

دلش بود با رای و اندیشه جفت