گنجور

 
ایرانشان

گرفتند آرام و آرامگاه

برآسود دو هفته شاه و سپاه

چو شاه از بَرِ گاه آرام یافت

از آن دختر نامور کام یافت

یکی روز بنشست با تندبر

سخن رفت هر گونه‌ای در بدر

که سوگند دارم به پروردگار

که از تخم رستم برآرم دمار

کنون دشمن ایدر به چنگ آمدم

ولیکن فراوان درنگ آمدم

یکی کار دیگر به پیش اندرست

که آن رنج ازین رنج آسان‌ترست

به شهر سمندور در دخمه است

وزان دخمه از سرکشان تخمه است

نریمان و سامست و گرشاسب گُرد

چو رستم که مردی ز مردان ببرد

مگر بینم آن دخمه را سوخته

ازیشان یکی آتش افروخته

نیاسایم و کم خورم نان و آب

نیاید به دیده درم نیز خواب

تو رنجه شو اکنون و با من بیای

که بِه دانی آن مرز و آن راه و چای

ز گفتار او خیره شد تندبر

بخندید و گفت ای شه نامور

اگر تو بدین راه رای آوری

سران را بسی زیر پای آوری

به کام تو شد کار بدخواه را

چه باید سپردن مر آن راه را

اگر شاه را دل نباشد گران

بگویم نشان زان ره بی‌کران

بدان ای سرافراز شاه دلیر

کزان راه گردد دل دیو سیر

سه منزل ز قنوج بیرون شوی

ز کهسار نزدیک هامون شوی

بیابان و ریگست فرسنگ شصت

که آب و گیاهت نیاید به دست

بسی بی‌کران کُه میان اندرون

که خواند بلورش همی رهنمون

چو خورشید تابد بر آن سنگ‌ها

نیابد گذر کس به فرسنگ‌ها

اگر مرغ بالاش پَرّان شود

از آن تابش کوه بریان شود

گذرگاه در زیر کوهست و بس

جز آن راه نتوان شدن هیچ کس

چو زو بگذری کوه زنبور باز

ز پیش اندر آیدت راه دراز

زمین چار فرسنگ باشد دره

در آگنده از انگبین یکسره

میان دره در نهان گشته راه

جز آن راه نتوان شدن ایچ راه

بدان راه گر بگذرد پیل و شیر

همانگاه زنبورش آرد به زیر

وز آنچا چو بگذشت شاه و سپاه

یکی ژرف دریا درآید ز راه

گر آنجای بادی برانگیزدش

چو کوه گران موج برخیزدش

پر از مار و ماهی و جنگی نهنگ

کجا هر دو، زی مردم آید به جنگ

چو کشتی برانی دو روز و دو شب

ز دریا برآید خروش و شغب

یکی کوه بینی پر از خواسته

سراسر به میوه بیاراسته

ز سگسار جنگی ده و دو هزار

بر آن کوه باشند با گیر و دار

به تن مردم و سر به کردار سگ

همی بادشان در نیاید به تک

به کشتی بر، ایشان چو جنگ‌آورند

سَرِ بادبان زیر سنگ آورند

وز آنجای یک ماه را نی بر آب

یکی کوه بینی سر اندر سحاب

یکی ژرف کوهی جزیره به روی

ز جادوی بر ده هزار اندروی

هنرها نمایند در جادویی

اگر هیچ بر جادویی بگروی

ز دریا ببرند یکباره نم

بسوزند کشتی و مردم به دم

هوا را به نیرنگ گریان کنند

نهنگ ار بخواهند بریان کنند

بسوزد ز افسونشان چنگ شیر

عقاب از هوا اندر آرند زیر

نمایند با یکدگر دستبرد

ازیشان ندیدیم یک تن که مُرد

یکی خویشتن را نماید پلنگ

به دریا شود دیگری چون نهنگ

یکی خویشتن را چو آتش کند

یکی خویشتن پیل سرکش کند

وزانجا سه منزل برانی سپاه

جزیره دگر پیشت آید به راه

فراوان درو مردم بدسگال

بُوَد پای‌هایشان به سان دوال

دلیران رزمند هنگام کین

به نیرو زنند آسمان بر زمین

ز دریا بدان‌سان به تک بگذرند

که گویی همی آب را بسپرند

ندارند بر تن ز جامه بسیچ

ز زوبین و نیزه نترسند هیچ

اگر سوی خشکی برآرند راه

ازیشان نماند تهی جایگاه

ولیکن چنانستشان در گمان

که گیتی همانست و مردم همان

وزان پس بباید جزیره دگر

فراوان بدو اندرون جانور

دو گوش زن و مرد همچون گلیم

که گردد دل از هول ایشان دو نیم

به هنگام خواب ای شه تاجور

یکی زیر پوشند و دیگر زبر

چو آن گوش دیگر ندارند هیچ

همه تن به دو گوش پیچند پیچ

چو جنگ آورند از سَرِ کوهسار

ز دریا برآرند یکسر دمار

وزان جایگه پنج منزل دگر

کشد راه تا دخمه نامور

که من با فرامرز آن دیده‌ام

به چشم خود ای شه نه بشنیده‌ام

از آنگه که رستم سوی دخمه برد

بدین بنده با او سرافراز گُرد

بسی گفت با شاه از این‌سان نشان

مگر باز گردد شه سرکشان

همی گفت با شاه کشورگشای

مگر راه بی‌بن بماند به جای

بدو گفت شاه ای سرافراز مرد

به گِرد چنین گفتنی‌ها مگرد

اگر تو نداری بدین راه رای

مبر لشکری را چنین دل ز جای

که دارنده چرخ یار منست

سر دولت اندر کنار منست

به فرزانه فرمود تا چل هزار

گزین کرد برگستوان‌ور سوار

به قنوج ماند آن سپاه گران

برفتند با او دلاور سران

چو از خوردنی‌ها شتر ده هزار

شتر را درآورد در زیر بار