گنجور

 
ایرانشان

غریو آمد از نامور درگهش

پر از ناله و گریه لشکرگهش

ازیشان چو آگاه شد تندبر

به چشمش جهان گشت زیر و زبر

خروشید و نالید و انده فزود

دو دیدش چو ابر بهاری ببود

دگر روز با سرکشان سپاه

بیاراست و آمد به نزدیک شاه

به جاماسپ فرمود شاه جهان

پذیره شدن با گروهی مهان

شهنشاه بنشست بر تخت زر

همی تافت از روی او زیب و فر

غلامان زرین کمر صف زده

کلاه و کمرها به زر آزده

چو دیده برافکند بر تخت شاه

ببوسید سه جای خاک سیاه

شهنشاه برخاست از جای خویش

به تختش برآورد و بنشاند پیش

دو پاره ز یاقوت رخشنده زود

بَرِ شاه بنهاد و پوزش نمود

تو گفتی که خورشید گیتی‌فزای

ز چرخ چهارم در آمد ز جای

به شاه جهان گفت کای شهریار

چو بر دشمنان بر شدی کامکار

چو گیتی سراسر به کام تو گشت

چه باید نشستن بدین پهن دشت

یکی سوی این شهر خُرّم خرام

دو هفته به شادی همی یاب کام

شود کشور آباد و پرمایه شهر

ز فر تو بردارد این هر دو بهر

چو آگاه شد شهریار از دلش

پذیرفت و شد کاخ او منزلش

در آمد بدان شهر خرم‌سرای

ندید آنچنان شهریار ایچ جای

بهشتی نو آیین و شهری فراخ

پر از گلشن و باغ و ایوان و کاخ

سر بارگاهش رسیده به ماه

نهاده یکی تخت در پیشگاه

همه پیکرش زرد و لعل و کبود

همه فرش خانه زر نابسود

چو بر تخت شد شاه با داد و فر

بیامد برش دختر تندبر

خرامان چو کبک و گرازان چو سرو

زده بر دو رخساره خون تذرو

گرفته هوا رنگ گلنار اوی

پر از غمزه دو چشم خونخوار اوی

دو زلف سیاهش چو پیچان کمند

همه حلقه حلقه همه بند بند

ز زیور تو گفتی تنش زر شدست

ز گوهر جینش پر اختر شدست

سمنبر میان لاغر و کژ سُرین

ز نخ سیب سیمین و بر یاسمین

به عنبر بپوشید پشت و میان

ز گوهر تنش چون درفش کیان

خرامان و ده ماهرو در قفا

همه شرم و آزرم و مهر و وفا

زمین را بَرِ شاه خورشیدفش

ببوسید و برزد دو دستش به کَش

چو بهمن چنان روی و آن موی دید

دل اندر کف مهر بدخوی دید

بدان خرمی روی و بالای نغز

ز دل تاب آتش برآمد به مغز

تو دامنش گفتی زمانه گرفت

ز مهر آتشِ دل زبانه گرفته

همانگاه بنهاد خوالیگرش

یکی خوان چنان چون بُوَد درخورش

چو پردخته شد شاه بهمن ز خوان

به می آرزومند گشتش روان

گُسارنده می بیاورد می

یکی مجلس آراست در پیش کی

ز خانه برون رفت بیگانه مرد

جز از شه نبود اندر آن خانه مرد

خود و دختر تندبر بود و بس

ز خوبان و رامشگران چند کس

چنین خورد باید نبیذار خوری

و گر نه همان بِه که کمتر خوری

خرد را یکایک کشنده می است

تو گویی که آتش میان نی است

خرد را می آمد همی زهر ناب

چو پازهر او گشت چنگ و رباب

چو پر گشت جام بلورین ز می

ز رخ پرده شرم برداشت کی

چنین گفت با تندبر شهریار

دلم شد مرین ماه را خواستار

به من دِه که این مر مرا درخورست

خُنُک هر که را این چنین دخترست

چو بپذیرمش خوار نگذارمش

چو جان گرامی همی دارمش

ز گفتار او تندبر گشت شاد

کلاه از بَرِ چرخ گردان نهاد

به شاه جهان گفت رای تو است

پرستنده خاک پای تو است

چو گیتی کند روی دینارگون

زند شوشه بر چرخ زنگارگون

ببندم میان بندگی شاه را

فرستم پرستنده این ماه را

چو سرمست گشت از می لعل شاه

بیاراستندش یکی خوابگاه

بخفت و دگر روز پیران شهر

کسی کو ز دانش بسی داشت بهر

بیاورد و با شاه پیوند کرد

به سوگند مر شاه را بند کرد

که آن خوب رخ را بدارد به جای

بُوَد تا بود شاه و مه کدخدای

برآمد غو از شهر و بازارها

همی ریختند زر به خروارها

چنان شد ز انبوهشان بام و در

که پیدا نبد کاخ و ایوان ز زر

دو هفته بدان خرمی سور کرد

که مردم از آرامگه دور کرد