بخش ۶ - رزم دوم شاه بهمن با فرامرز پسر رستم
سپهبد پشوتن که دستور بود
از آسایش او روز و شب دور بود
روان شد سپاه از پسش فوج فوج
چو دریا که از باد خیزد به موج
چو آگاهی از وی به دستان رسید
که بهمن دگر باره لشکر کشید
فرامرز پرمایه را پیش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
سپه عرض کردند هفتاد بار
ز گردان لشکر برآمد هزار
درم داد تا لشکر آباد گشت
ز بخشش دل هر کسی شاد گشت
همانگه سراپرده بیرون کشید
خود از سیستان سوی هامون کشید
زواره فرامرز و نیکی جهش
تخاره دگر سام نیکی دهش
چو زر داد، بانوگشسب دلیر
چو زربانوی نامبردار شیر
کجا پهلوان را دو دختر بُدند
که همچون برادر دلاور بُدند
همه پیش دستان پرستندهوار
کمر ساخته بسته کارزار
ببودند بر دَر سه روز و سه شب
چهارم چو بگشاد رخشنده لب
یکی تیر زو مرد جاسوس زود
همانگه بیامد به کردار دود
بدیشان چنین گفت کاینک سپاه
میان دو لشکر سه روزست راه
فرامرز را گفت زال بلند
که لشکر ببَر تا دَرِ هیرمند
همه بر لب رود سازید جای
نباید نهادن پس و پیش پای
که من بازگردم یکی سوی شهر
نباید که زهر آید از شهر بهر
گشن لشکری سازد آن بدنژاد
بگیرد در شهر بر ما چو باد
به یزدان پناه و بدو راه کن
ز نیک و بدم هر گه آگاه کن
چو پشتت بود داور رهنمای
نیارد ترا بُرد دشمن ز جای
بگفت این و تا شهر ره در کشید
فرامرز بر دشت لشکر کشید
چو بگرفت لشکر لب هیرمند
شهنشاه را آن نیامد پسند
که دشمن چنان پیشدستی نمود
سپه را بدان راه بشتافت زود
پشوتن دگر روز آنجا رسید
سپاه و سراپرده زال دید
دو هفته سپاه آمدش سوی دشت
همی این بر آن آن برین برگذشت
برابر همه دشت خرگاه زد
میان در، سراپرده شاه زد
ازان پس جهانجوی با رهنمای
بیامد درون شد به پردهسرای
همانگه پشوتن بَرِ شاه شد
دل بهمن از دشمن آگاه شد
بپرسید ازو کان بدآموز مرد
به شهرست گر پیش دشت نبرد
پشوتن بدو گفت کان تیز رای
برون آمد و باز شد باز جای
به فرزانه شاه جهانجوی گفت
بدین در سزد گر نمایی شگفت
من اندیشه کردم که لختی سپاه
شود سوی شهر و بگیرند راه
از اندیشهام جادو آگاه شد
یله کرد راه و سوی گاه شد
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی
ز دستان تو این باد ساری مجوی
تو پنداشتی کو چو رنجور شد
هنر زو رمید و خرد دور شد
ز پیروز طوس و ز پیل اهرمن
چگونه شگفتی بماند انجمن
هنر دارد و رای او روشنست
گه رزم چون کوه در جوشنست
فرامرز را پس یکی نامه کرد
سخنهای آزار و گفتار سرد
چنین گفت کای بدرگ بدگمان
ترا بود پیروزی از آسمان
تو از خویشتن دیدی آن رزمگاه
که بشکستی آسان از آنسان سپاه
ازین بار در پیش من پای دار
سپه را بیارای و بر جای دار
ولیکن چنان دان که از روزگار
اگر دست یابی به صد کارزار
نیارامم و باز جنگ آورم
جهان بر تو و زال تنگ آورم
تو گفتی مگر بهمن آواره گشت
ترا رزم و پیکار یکباره گشت
مبادا ترا راست هرگز گمان
سرت پر ز درد و دلت پر غمان
فرامرز چون نامه برخواند گفت
که با جان بهمن غمان باد جفت
فرستاده را گفت شاهت بگوی
تو چیزی که هرگز نیابی مجوی
ببینی که فردا به آوردگاه
چگونه بُوَد جنگ زابل سپاه
ببینی که با پهلوانان جنگ
چگونه زنم گرز و کوپال و چنگ
دریغ از من و تو بدی روز جنگ
بدیدی هنرهای گُردان جنگ
دگر روز برخاست آوای کوس
همی کرد اجل بر روانها فسوس
برآمد خروشیدن کرنای
سپاه اندر آمد یکایک ز جای
همانگه دو رویه سپه ساختند
سنانها به گردون برافراختند
ز سوی فرامرز نیکی دهش
سپه ساخت آن نیکدل بر رهش
زواره بیامد سوی دست راست
بدانسان سپاهی گُزیده که خواست
سوی میسره مر زبان برگرفت
فرامرز قلب و میان برگرفت
چهل پیل با ده هزاران غلام
به قلب اندرون آن یل نیکنام
وزین سو سپهبد پشوتن سپاه
بیاراست راست و چپ قلبگاه
بهان روز دیلم سوی میمنه
سپاهش همه یکدل و یک تنه
پیاده همه برکشیدند صف
سپر پیش و شمشیر و زوبین به کف
سوی میسره با سپاه اردشیر
همی رفت با تیغ و زوبین و تیر
جهانجوی بهمن سوی قلبگاه
چو رهام گودرز پیش سپاه
کجا بخت نصرش تو خوانی همی
جز این هیچ نامش ندانی همی
که همواره زو رنجه بودی جهود
ز بیتالمقدس برآورد دود
جهانجوی با کاویانی درفش
عَلَمها همه سرخ و زرد و بنفش
به قلب اندرون نعره برداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
ز بس دار و گیر اندران دشت کین
بلرزید از آواز ایشان زمین
جهانی ز خاک سیه تیره گشت
وز آهن دو دیده همی خیره گشت
ز بانگ ستوران و از کرنای
تو گفتی که چرخ اندر آمد ز پای
ز باران زوبین و باران تیر
بنالید مریخ و کیوان و تیر
به گردون یکی گَرد پیوسته شد
بسا گُرد کز هر دو سو خسته شد
ز خون دلیران و از خاک نعل
هوا شد بنفش و زمین گشت لعل
وزان پس جدا گشت هر دو سپاه
پشوتن بیامد به نزدیک شاه
بدو گفت کای شاه با فرّ و داد
به فرمان زبانت بباید گشاد
یکی تا بپوشم سلیح نبرد
که مغز و دلم آرزو رزم کرد
همانا برآمد بسی روزگار
که از من نیامد هنر یادگار
بدو گفت پیروز بادا تنت
به خاک سیه اندرون دشمنت
پشوتن بپوشید ساز نبرد
ز لشکر سوی رزم آهنگ کرد
چو رستم کجا پورزرداد بود
سپاه فرامرز ازو شاد بود
چنان دید خندان برانگیخت اسب
بیامد دمان همچو آذرگشسب
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بپیوست و بگشاد جنگی نهنگ
پشوتن چو دید از سر زین بگشت
سپر پیش تن داشت تا بازگشت
نه بد کارگر تیر بر جنگجوی
پس آنگه پشوتن در آمد بدوی
ازان پس بغرید چون ببر زوش
برآورد گرز کیانی به دوش
در آمد یکی گرز زد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و مغفرش
چو رستم ز اسب اندر آمد به زیر
خم آورد بالای شیر دلیر
از ایران سپه نعره برداشتند
خروش از بَرِ چرخ بگذاشتند
چو سام فرامرز چونان بدید
پدر را یکی آفرین گسترید
که دستور باشد سرافراز شاه
یکی تا شوم نزد این کینه خواه
تن پیلوارش به خاک آورم
سرش را به دام هلاک آورم
فرامرز گفت ای گرامی پسر
همانا که سیری تو از جان مگر
ندانی که آن نامبردار کیست
همان هم نبردش سزاوار کیست
پشوتن سپهدار ایرانیان سپاه
که اویست ایرانیان را پناه
چو نامداری به هنگام کین
همانا که ننشست بر پشت زین
فرامرز چون این ستایش نمود
پسر پیش او در نیایش فزود
چنین گفت کای باب روشنروان
به جان تو و دخمه پهلوان
که فرمان دهی تا روم پیش اوی
برآرم روان بداندیش اوی
فرامرز چون گفتِ او را شنید
به جز خامشی هیچ چاره ندید
غمی گشت از آن و دلش گشت ریش
بدو داد پس جامه و اسب خویش
نشست از بر خنگ سام سوار
حمایل یکی تیغ زهر آبدار
چو حلقه یکی شست بازی کمند
به فتراک بر سخت گردش به بند
بدو کرد آهنگ چون اژدها
و با شیر کز بند گردد رها
چو بهمن بدیدش به فرزانه گفت
که آن کیست کامد برون از نهفت
بدین چابکی من ندیدم سوار
چو شیریست آشفته در کارزار
چنین داد پاسخ که آن پر هنر
فرامرز را هست مهتر پسر
سوار زمانهست سام دلیر
که از بیم او بفکند چنگ شیر
چو نزدیک شد با پشوتن سوار
پشوتن بدو گفت کای نامدار
بگو تا تو از تخمه کیستی
دمان و دنان از پی چیستی
چنین داد پاسخ که از پشت سام
ز پشت فرامرز و سامم به نام
ز پشت فرامرز کین گسترم
وزین نام بر چرخ ساید سرم
من آنم که دریا به جوش آورم
به هنگام کین چون خروش آورم
گلستان من گرد میدان بود
شرابم همه خون گُردان بُوَد
تو بر گوی تا از که داری نژاد
که نام و نژادت به گیتی مباد
چنین داد پاسخ که ای تیره کام
پشوتن مرا مام کردست نام
ز پشت بزرگان و شاهان نو
نبیره جهاندار طهماسب زو
تن آسانتر از پرنیانی پرند
به نیزه بِدَرّم کیانی کمند
چو من پیش گُردان خروش آورم
ز خون خاک تیره به جوش آورم
به زوبین زدن چون پشوتن سوار
همانا نبود اندران روزگار
چو گفتارها گشت زیشان درشت
زد انگشت و برکند پولاد مشت
برانگیخت اسب و هم از باد سخت
بینداخت زوبین چو لرزان درخت
چو آمد به نزدیک سام دلیر
بجست از سَرِ زین و آمد به زیر
زد اندر زمین خشت زهر آبدار
بلرزید چون بید بر جویبار
چو از زخم زوبین آن یل جست
دگر باره چون مرغ بر زین نشست
پشوتن بدو در شگفتی بماند
هنرهاش در تن تو گفتی نماند
چو سام دلیر آن هنر زو بدید
بزد دست و گرز گران برکشید
عنانش سبک شد چو بنمود ران
به گردن برآورد گرز گران
بدو تاخت همچون دونده پلنگ
سپر بر سر آورد جنگی نهنگ
بزد گرز و چون آتش اندر گذشت
که پشت پشوتن خمیده نگشت
دگر باره زی هم نهادند روی
دو شیر دلاور دو پرخاشجوی
پشوتن در آمد به دل در ستیز
بزد بر سرِ سامِ یل تیغِ تیز
سپر بر سر آورد و نبرید تیغ
در آمد بدو سام چون تیره میغ
برافراخت تیغ و برافراشت یال
از آن هول ترسیده شد بدسگال
یکایک بزد بر سر و گردنش
به زیر سپر شد نهانی تنش
چو تیغش بیامد به یال ستور
به خاک اندر افتاد در حال بور
پشوتن بیفتاد و دامن زره
بزد بر کمرگاه و بر زد گره
پیاده همی رزم را ساز کرد
چو سرگشته شد کشتن آغاز کرد
فراوان سواران ایران سپاه
یکی حمله کردند تا رزمگاه
مر او را بدان خیرگی یافتند
ببردندش و تیر بشتافتند
غمی شد دل بهمن بدسگال
به فرزانه گفت این بد آمد به فال
که کشته شود بارگی در نبرد
پیاده همی جنگ بایست کرد
پشوتن بدو گفت کای شهریار
ندیدم بدین کاردانی سوار
چو برق درفشان سوی من شتافت
مرا تیره شد روز و او را نیافت
هنوز اندر آوردگه بود سام
که شد پیش او نامور شاه شام
شه تازیان نصر حارث که شیر
گذشتن نیارست پیشش دلیر
یکی نیزه در دست چون اژدها
و یا شیر کز بند گردد رها
جهنده یکی اسب چون باد تیز
که هرگز ندانست راه گریز
چو نزدیک شد نیزه را راست کرد
روان از تن او برون خواست کرد
چو سام از وی آن کامکاری بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزه را کرد همچون قلم
در آمد به کردار شیر دِژم
یکایک بزد تیغ بار دگر
بینداخت زو کتف و دست و سپر
شه تازیان اندر آمد به خاک
سپاهش همه جامه کردند چاک
چو بهمن چنان دید بیتوش گشت
ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت
برآمد ز لشکر سراسر خروش
دل هر کس از درد او شد به جوش
ز دیده همی خون دل راندند
همه خاک بر سر برافشاندند
چنان بود ز آشوب سام سوار
بدان رزمگاه اندرون نامدار
مبارز همی خواست کس را ندید
همان گرز هشتاد من برکشید
بزد خویشتن را بر ایران سپاه
ز زخمش بسی نامور شد تباه
وزان پس به لشکرگهش بازگشت
وزو هر دو لشکر پر آواز گشت
جهانجوی بهمن در آن سوگ و درد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد
برآورد پس سر سوی آسمان
چنین گفت کای کردگار زمان
چه تخمست این تخم بدگوهران
که هستند بَتّر ز یکدیگران
همه زورمند و همه تیره دیو
رمیده دل از نام کیهان خدیو
بزد کوس برگشتن و گشت باز
دل اندر غم و تن به گُرم و گُداز
ز سوگش سه روزه بپرداختند
همه زاری و گریهها ساختند
چهارم چو برگشت تابنده هور
سیه بردمید از میان بلور
به فرزانه بر، شاه بگشاد راز
که پیش آمد آن روزگار دراز
من امشب یکی نامه خواهم نبشت
بیارایم آن را چو خرم بهشت
هم از خواسته دارمش بر نوید
که خواهد بسی هر که دارد امید
به نزدیک گردان آن دیوزاد
فرامرز را گُو فزونی مباد
مرا گر در آیند گردان به دام
چنان دان که یکسر برآمدت کام
اگر رای ما گردد از این درست
شود دشمن ما به یکباره سست
بدو گفت فرزانه ای نیکبخت
چنان دان که روزیست فرداش سخت
از این بر شده پر گزند آسمان
بود بیم کو را سر آید زمان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.