گنجور

 
ایرانشان

یکی نامه کرد آنگهی شهریار

به گُردان پر از رنگ بوی و نگار

سَرِ نامه از شاه گیتی‌نمای

به نزدیک گردان کشورگشای

همان باشد اکنون شما را درست

که دل را ز کینه بخواهیم شست

درستست نزد شما گوهرم

که من شاه و شهزاده کشورم

مگر زال را زیر بند آوریم

فرامرز را در کمند آوریم

شما را نخواهم که باشد زیان

بمانید در دست ایرانیان

چو من بر شما مهربانم درست

ببایست آزرم ما نیز جُست

فرستادم اینک یکی پای رنج

شما هر یکی را دو گوهر ز گنج

به دست فرستاده زین بیشتر

نشاید فرستاد چیزی دگر

چو پیشم رسید از همه رنجتان

کنم شاد و بخشم بسی گنجتان

شما هر کسی را جهانی دهم

بجای آورم گر زمانی دهم

هم امشب به راهست ما را دو گوش

خردمند باشید و بسیار هوش

چو گفتار نامه به پایان رسید

فرستاده‌ای تیز رو برگزید

گهرها بدو داد و آن نامه نیز

مر او را ببخشید بسیار چیز

گهر هر یکی بود چون خایه‌ای

به هنگام سختی به سرمایه‌ای

که یاقوت خوانی مر او را به نام

چو آتش درخشان شب تیره فام

یکی جا زربَفت دیبای چین

نهاد از برش بهمن پیش‌بین

فرستاده را گفت کای هوشیار

مرین را به فرشاور امشب سپار

سَرِ نامداران و گردنکشان

ز دیدار او پیشم آور نشان

فرستاده آمد شب تیره رنگ

به نزدیک فشاور تیز چنگ

نهاد آن گهرها و جامه برش

پس آنگاه نامه نهاد از برش

چو فرشاور آن گوهر و جامه دید

سخن‌های شیرین در آن نامه دید

فرستاده را پیش خود برنشاند

دلیران خود را یکایک بخواند

ز گردان ده و دو به فرمان اوی

همه بسته جان را به پیمان اوی

بر ایشان مر آن نامه شه بخواند

ز بهمن بسی داستان‌ها براند

یکایک بگفتند گر شهریار

بدادست ما را به جان زینهار

سپردن سِزَد پیش او راه ما

همه راست گوید همی شاه ما

از ایشان چو فرشاور تیزهوش

شنید این سخن تیز بنهاد گوش

مر آن هر یکی را دو دانه گهر

ببخشید و شد کار ایشان به سر

مرا داستانی نکویست یاد

بسا سر که گوهر بدادش به باد

گزندست اگر چندت اندر خورست

فریبنده دشمن ترا گوهرست

بدین سر ز بیمش دلت به دو نیم

بدان سر همه دوزخ و ترس و بیم

اگر تنگدستی نباشد ز بُن

تو آهنگ بیشی و پیشی مکن

که هر دو به گیتی سر آید همی

جهان از پسش دیگر آید همی

دگر گویم از دو یکی برگزین

ره آز مسیر تو ای پیش‌بین

میانه تو را خوش‌تر و خوی خوش

منش سوی آزو بلندی مکش

چنان دان که آز تو آتش بود

همیشه درم جوی ناخوش بود

به درویشی اندر گذر روزگار

بمان شادمانه به روز شمار

پیمبر نگویی بدان در چه دید

که درویشی و تنگدستی گزید

چو پیوسته شد خیره گفتارشان

شد آگاه فرشاور از کارشان