بخش ۵ - رزم کردن شاه بهمن با فرامرز زال و به هزیمت شدن بهمن
و زانجا بشد بهمن سرفراز
به لشکرگهِ خویشتن رفت باز
پشوتن که او را سپهدار بود
طلایه برون کرد و هشیار بود
نیارست خفتن کس از بیم زال
ز بیم فرامرز با برز و یال
چو یک ماه بگذشت از آن روزگار
ندید ایچ کس چاره کارزار
سپه جمله پیش پشوتن شدند
و زان جایگه پیش بهمن شدند
که چندین چه باشیم با ترس و بیم
دل از بیم دشمن شده بر دو نیم
همانا ز بهر درنگ آمدیم؟
نه از بهر پیکار و جنگ آمدیم؟
که دشمن نشسته در آباد شهر
ورا خانه، و شاه را دشت بهر
بفرمای شاها که جنگ آوریم
جهان بر فرامرز تنگ آوریم
که ایدر نشستن ترا نیست روی
چو در پیش جنگ آمدی جنگ جوی
ازیشان چو بشنید شاه دلیر
سگالش گرفتند هر گونه دیر
به بهمن چنین گفت پیروز طوس
که گر شاه هنگام بانگ خروس
فرستد مرا با سپاهی گران
دلیران ایران و ناماوران
مرا اهرمن پیل با سی هزار
بسندست ازیشان نبرده سوار
که در پیش من تیرباران کنند
کمان را چو ابر بهاران کنند
چو بیرون نیارد کس از باره سر
بریم اهرمن پیل را پیش در
چو دندان به زیر در اندر فکند
چنان دان همانگاه ازین بکند
چو در کنده شد شاه جنگآوران
کند حمله با لشکری بیکران
به شهر اندر آییم و کُشتن کنیم
بُن و بیخ دستان ز بُن بر کَنیم
همه کس بدین رای همداستان
ببودند و کوته شد این داستان
بخندید جاماسپ و گفت ار چنین
برآید سِزَد مر ترا آفرین
دگر روز برخاست آوای کوس
بیامد سپهدار پیروز طوس
گزین کرد جوشنوران سه هزار
از ایران دلیر و کمان ور سوار
فکندند بر پیل برگستوان
سپه را بیاراست شاه جوان
به دروازه بلخ رفتند تیز
تو گفتی برآمد یکی رستخیز
ببارید بر شهر باران تیر
شگفتی بماند اندران زال پیر
نه از باره سر بر توانست کرد
نه آن را کسی چاره دانست کرد
برفت اهرمن پیلِ بر سان دود
در افکند دندان و نیرو نمود
بجنبید یکبارگی در ز جای
که دیوار گفتی در آمد ز پای
ز دروازه گُردان گریزان شدند
چو اندر خزان برگریزان شدند
چو دستان چنان دید بر پای جست
همانگه به یک پیرهن برنشست
ز پیریش ابرو رسیده به چشم
عصابه گرفت و ببستش به خشم
دری دیگر از سیستان باز کرد
برون آمد و رفتن آغاز کرد
همی بر لبِ کنده آهسته رفت
به گردن برآورده گرزی شگفت
چو از دور بهمن برافراخت یال
بدید و بدانست کو هست زال
به جاماسب گفتا که بیشرم مرد
که یارد به یک پیرهن رزم کرد
نگه کرد جاماسب و او را بدید
بزد دست و لب را به دندان گزید
به شاه جهان گفت کاکنون بُوَد
که کشور سراسر پر از خون بُوَد
که کوه گران آمد و موج تیز
دلی پر ز کین و سری پر ستیز
نبیره نریمان کشورگشای
که پیشش ندارد همی پیل پای
چو نزدیکتر شد به پیروز طوس
بغرید ماننده پیل و کوس
بدو گفت کای ریمنِ بدگهر
ابر آب و بَر گِل نمایی هنر
گرت آرزو جنگ و پیکار خاست
به پیش آی اگر چه نه پاداش ماست
چنین داد پاسخ که از جاودان
تویی زنده ای پیر تیره روان
من امروز نام تو کوته کنم
به دوزخ روان ترا ره کنم
به کف داشت زوبین زهر آبدار
بینداخت او سوی زال نزار
گرفت آن هنرمندش اندر هوا
چو دید آنچنان شاه فرمانروا
به فرزانه گفت این شگفتی نگر
که این پیر جادو نمود از هنر
تو گویی ز سالش دو هفته برفت
که زوبین او در هوا خون گرفت
چنین گفت دستان که اینک بگیر
هنر بین و از کین و در جا بمیر
بزد بر زمین باز زوبین اوی
که تاریک شد دو جهان بین اوی
میان دو پستان در آمد درشت
گذر کرد جوشن برون شد ز پشت
خم آورد بالای پیروز طوس
به کَنده در افتاد و شد پر فسوس
جهاندیده زال آن سر سروران
به گردن برآورد گرز گران
برانگیخت و بر پیل بر حمله برد
بزد گرز و دندانش بشکست خرد
ز بالا برو پیلبانان دو دست
گشادند از اندوه آن پیل مست
بزد گرز بار دگر بر سرش
خم آورد بالای کُه پیکرش
به زخمِ سه دیگر در آمد ز پای
وزان جایگه زال جنگ آزمای
بران لشکر شیر دل حمله کرد
برآمد ز لشکر همی دار و بَرد
همانگه دَرِ شهر کردند باز
فرامرز با لشکری کینه ساز
برون آمد و در نهادند تیغ
بپیوست کردی به کردار میغ
بهم بر زدند آن سپاه گران
درنگی نبودند کندآوران
گریزان ز دشمن برآشوفتند
در آن حمله در شاه برکوفتند
هزیمت گرفتند و شاه دلیر
برو لشکر سیستان گشت چیز
فرامرز و زال از پس اندر دمان
ازیشان بسی را سر آمد زمان
چنان تا زیان از پسش پنج روز
ششم چون بیفروخت گیتی فروز
بیامد فرامرز و دستان سام
به لشکرگه بهمن خویشکام
بر آن تخت زرین او برنشست
به داد و به بخشش بیاراست دست
سراپرده و تخت زرین شاه
بدو ماند بگرفت دیگر سپاه
وز آنجا سوی سیستان گشت باز
به پیروزی و شادکامی و ناز
جهانجوی بهمن بیامد به بلخ
همه شادمانی برو گشته تلخ
سپاهش همه خسته و کوفته
برو چرخ گردان برآشوفته
برآشفت از آن کار و تندی نمود
همی با بزرگان بلندی نمود
که چون پیش دشمن ندارند پای
چرا کرد باید سوی رزم رای
اگر کوه آهن بُوَد یک سوار
بود لشکری پیش او پایدار
همانا فرامرز آهن نبود
که با او نشاید نبرد آزمود
نه سنگ سیاه آمد آن گرگ پیر
کجا بیزیان باشد از تیغ و تیر
بزرگان به پیش سر سروران
گشادند یکسر به پوزش زبان
وزان پس به دستور فرمود شاه
که از هر سوی پیشهور مرد خواه
بفرمایشان ساختن ساز رزم
که من دورم از کام و آرام و بزم
مگر کین بابم به جای آورم
سَرِ زال در زیر پای آورم
بفرمانش فرزانه آغاز کرد
همی ساز ده رزم را ساز کرد
سپاه آمد از هر سویی بیشمار
همانا فزون شد ز سیصد هزار
بدیشان ببخشید ساز نبرد
ز گنج کهن لشکر آباد کرد
وزان پس به دستور فرزانه گفت
که این راز تا کی تو داری نهفت
سزد گر یکی بنگری در شمار
که چون بود خواهد مرا روزگار
بدین آرزو گنبد لاجورد
رساند مرا کین دلم خیره کرد
نگه کرد فرزانه و رنج دید
همانا که رنج از پی گنج دید
به بهمن چنین گفت کای شهریار
اگر راست گویم ز من کین مدار
یکایک چنانست از اختر پدید
کزین کین ترا رنج باید کشید
هر آن اختری کان به گردون درست
به کام فرامرز کین گسترست
اگر شاه گفتار ما بنگرد
دگر بر ره سیستان نگذرد
ازین بار هم بر تو آید شکن
دلیری تو از چرخ یکسر فکن
بدو گفت بهمن که بار دگر
مرا دست باشد بر آن بدگهر؟
چنین داد پاسخ که شاها سه بار
شکن بر تو آید درین روزگار
سوم بار باشی به جان در خطر
ز دست فرامرز پرخاشخر
چو آسیب او از تو اندر گذشت
چنان دان که گیتی به کام تو گشت
چو بار چهارم بیابی تو دست
به دشمن در آید ز تیغت شکست
همه کینها را به جای آوری
بداندیش را زیر پای آوری
به کام تو باشد سراسر زمین
شهنشاه ایران و دارای چین
ز گفتار فرزانه شاه جهان
یکی باد بر زد ز مردم نهان
چنین داد پاسخ به دانای راز
که کاری نهادی به پیشم دراز
ولیکن چو فرجام دست منست
سَرِ زین زرین نشست منست
بکوشم به فرمان یزدان پاک
بدان تا ز دشمن برآرم هلاک
سَرِ سال نو رزم را ساز کرد
همان پیشرو رفتن آغاز کرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.