گنجور

 
ایرانشان

هم امشب بدادی تو این کام کن

چنانم کجا زنده شد سام من

سر از خاک برداشت و شد پیشتر

چو آشفته شیری به نخجیر تر

نگه کرد مردم بدان تیرگی

یکایک درو مانده از خیرگی

گمان برد هر کس که آن نامدار

از ایران سپاهست هم زان شمار

بدو گفت هر کس که شاد آمدی

سوی جام نوشین و باد آمدی

بیا تا به نام شه نامدار

یکی نوش زین باده خوشگوار

سپهبد هم آنجا به زانو نشست

میان بسته سخت و به کَش کرده دست

یکی جام پر کرد ساقی چو دود

به دست فرامرز یل داد زود

چه گویم بدو گفت مِی چون خورم

که هرگز ز رای شما نگذرم

بدو گفت اکنون به من دار گوش

به یاد شهنشاه می کن تو نوش

به پیروزی نامور کوهیار

کزو شادمان شد دل شهریار

فرامرز بادا کم و کاسی

مبادا به کار اندرش راستی

فرامرز بگشاد گویا زبان

چنین گفت این یاد آن مرزبان

فرامرز با داد و با راستی

همه کوهیار از کم و کاستی

ببادش به رزم اندرون کام کم

به بهمن بماناد اندوه و غم

فرومایه‌تر مردم از کوهیار

نباشد چنو هیچ کس نابکار

بدو گفت ساقی که چونین مگوی

چرا باژ گونه شدت بازگوی

چنین داد پاسخ که گفتار من

جز این نیست اندر خور کام من

چو بشنید گفتار او کوهیار

بزد بانگ و گفت ای سگ نابکار

همی پیش من یاد دشمن خوری

همان در بَدی نام بهمن بری

سپهبد بغرید چون پیل مست

سوی دشنه خنجر آورد دست

گریبانش بگرفت و اندر کشید

بزد خنجر و ناف او بردرید

بیفتاد چون کُه تن کوهیار

بغلطید در خاک و خون نامدار

به یاران او نیز آهنگ کرد

تو گفتی بر ایشان جهان تنگ کرد

منم گفت پور گو پیلتن

کجا جان برید از من ای انجمن

همی گفت پیل دمان اژدها

بداندیش کی یابد از من رها

به خنجر تنی چند ازیشان بکشت

تنی چند بگریخت و بنمود پشت

سر کوهیار و کلاه بزرگ

به لشکرگه آورد پیل سترگ

هم اندر شب آن یل سر و تن بشست

ز بهر نیایش یکی جای جست

همه شب همی گفت کای کردگار

تو کردی بدین کین مرا کامکار

دلم گشت خرسند و از تو سپاس

تو نیکی دِه و بنده نیکی‌شناس

سپیده چو شه را به گه برنشاند

سپهبد سران سپه را بخواند

همان جامه سوگواران بکَند

ز تن دور کرده بر آتش فکند

بپوشید پس جامه شاهوار

نیایش همی کرد بر کردگار

وزان پس چنین گفت با سرکشان

که دارم یکی از کُشنده نشان

ببخشود بر من جهان آفرین

به نیروی او دل بشستم ز کین

سر کوهیار آنگهی پیش برد

بریشان همه داستان برشمرد

ز کردار او انجمن خیره ماند

برو هر یکی نام یزدان بخواند

دل آمد سپه را همه باز جای

که پروزگر گشت کشور خدای

سپهبد مر آن سر به هنگام بام

فرستاد نزدیک دستان سام

دگر روز بهمن چو آگاه شد

چو گلنار رخسار او، کاه شد

فرامرز را کس فرستاد شاه

که یک ره به من باز بخش آن کلاه

فرستاد زی او هم اندر زمان

شگفتی بماندند از آن مردمان

کُلَه را به بهمن فرستاد و گفت

که با جان پاکان خرد باد جفت

ز من هدیه این زیبد و وز تو آن

رمیدن ز کردار خود کی توان

چو مر، خُم را سر که باشد در وی

ازو انگبین ای شگفتی مجوی

دگر روز کردند رای شکار

سپهبد فرامرز با چند یار