گنجور

 
ایرانشان

سَرِ ماه برخاست آواز نای

نخستین پشوتن روان شد ز جای

درفش از پس پشت و پنجه هزار

گزیده سواران خنجرگذار

پس از وی جهاندیده سقلاب روم

بشد با دلیران آن مرز و بوم

پس از وی سپهدار خاقان چین

بشد با سواران توران زمین

چو الماس زنگ و چو فرشاد هنگ

برفتند با لشکری تیز چنگ

وزان پس بهانروز با لشکری

که مازندران داشتی کشوری

پس از وی برون شد سیه مرد گیل

که موقان ورا بود تا اردویل

پس از وی چو کوه سیه کوهیار

روان گشت با لشکری بی‌شمار

پس آنگاه خورشید مینو به راه

بیاراست با لشکری کینه‌خواه

سپاهی به کردار دریای موج

همی شد بدین‌سان روان فوج فوج

پس آنگه روان گشت بر ساقه شاه

ز گرد سپاهش سیه گشت ماه

دلیران و گردنکشان صد هزار

گرازان و تازان پس شهریار

همان کاویانی درفش از برش

که گوهر بُدی سر به سر پیکرش

غلامان زرین کمر سه هزار

ابا طوق زرین و با گوشوار

بدین کامکاری و این فَرّهی

همی رفت با فَرّ شاهنشهی

همانگه فرامرز را در نهان

ز کشور رسیدند کارآگهان

که آمد سپاهی که هامون و دشت

ز خاک پی اسبشان تیره گشت

نه اندر هوا مورغ پرنده ماند

نه بر دشت بر هیچ درنده ماند

ز نعل آهنین گشت روی زمین

ز نیزه درخشان شده دشت کین

در آمد فرامرز نزدیک زال

چنین گفت کاین بهمن بدسگال

دگر باره بر ما سپاهی کشید

کز آن بی‌کران‌تر سپه کس ندید

فراوان به پیش من آمد سپاه

چه در هندوان و چه در پیش شاه

ندیدم سپاهی بدین‌سان بزرگ

نه چون بهمن دیوزاده سترگ

که رنج ترا پیشش آزرم نیست

مر او را ز چندین شکن شرم نیست

ز سگ شیرخوردست هنگام شیر

نسازد مر او را به جز تیغ و تیز

اگر یار باشد مرا کردگار

بدین رزمگه زو برآرم دمار

نمایم من او را یکی دستبُرد

به گرز گران پشت و پهلوش خرد

کنم تا بداند که چونست کار

دوباره نجوید دلش کارزار

چنین پاسخش داد دستان راست

که هنگام برگشتن بخت ماست

مرا سست شد پشت و یال یلی

نتایم همی خنجر کابلی

تو دان هر چه بایدت کردن بکُن

وزین روی با من مگران سُخن

که بستد ز من چرخ گردنده رای

مگر نیکویی پیشت آرد خدای

کنون بهتر آن باشد ای هوشمند

که لشکر گذاری تو بر هیرمند

سه منزل زمین پیش دشمن شوی

به پیش فرومایه بهمن شوی

بدان تا نگوید که ترسیده‌ای

ز پیکار او رنج‌ها دیده‌ای

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

هم امشب من آهنگ ایشان کنم

دوباره به گیتی نمانَد کسی

نه هر کو بزاید بماند بسی

برون آمد و لشکرش را شمار

بکرد و شمار آمدش چل هزار

ببخشیدشان گوهر و خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

سپهپد بشد چار منزل به راه

سوی دشت مرو آمد او با سپاه

سراپرده و خیمه‌ها ساختند

ز هر سو درفشی برافراختند

به دریا چو گوهر نباشد چسود

اگر چند غواص رنج آزمود

چو لشکر نداری چه باشد درفش

همان خیمه‌ها سرخ و زرد و بنفش

سپهدار بی‌لشکری نیک‌رای

چنانست چون خانه بی‌کدخدای

چو لشکر بسی و سپهدار نیست

چنان دان که کمتر ز مُردار نیست

تن بی‌روان را چه خواهی همی

روان با قوی تن چه دانی همی

به یک جای پروردگار آفرید

بدان سر به یک جا بخواهیم دید

سپاه از سپهدار باشد به رام

سپهبد ز لشکر بود نیکنام

شگفتی بسی هست ازین بیشتر

نیاییم بر چرخ گردان گذر

فرامرز اگر چند پرمایه بود

چه کردی چو لشکرش بی‌مایه بود

چو بفکند چرخ از برش شعر زرد

بزد نقطه زر ابر لاجورد

از ایران سواری که بُد پیشرو

رسیدند نزد فرامرز گُو

همه شب سپاه آمد از هر سویی

ز هر گوشه‌ای وز هر پهلویی

شب تیره و نیزه‌ها چون شهاب

سپرهای زرین چو سر در سحاب

خروشیدن بانگ اسبان تیز

تو گفتی برآمد همی رستخیز

چو از کوه خاور سپیده دمید

به روی زمین بر سپیدی کشید

فرارمز با چند تن برنشست

یکی گرزه گاو پیکر به دست

به بالا برآمد یکی بنگرید

جهان همچو دریای آشفته دید

زمین کوه تا کوه برگستوان

همه دشمنان همچو سیل روان

ز نیزه هوا هیچ دیده ندید

ز نعره سخن گوش‌ها کس شنید

به یک ماه پیوسته آمد سپاه

سَرِ ماه گیتی گشاینده شاه

بیامد نشست از بر تخت خویش

بزرگان و فرزانه آمد به پیش

بپرسید شاه از پشوتن خبر

چنین گفت کای شاهِ با داد و فر

فرامرز بر راه پیش آمدست

ز هر بار این بار بیش آمدست

چنین داد پاسخ که آمد پدید

که ایدر زمانه مر او را کشید

بگفت این و اندر سراپرده شد

طلایه ز هر سو برون کرده شد

به لشکر فرستاد کارآگهان

بدان تا بدانند راز نهان

که گُردان کدامند و مهر کدام

کدامست کو را بزرگست نام

بیامد چنین گفت کاین شش تن‌اند

کجا هر یکی چون کُه آهن‌اند

تخوارست و سامست و بانوگشسب

یکایک به کردار شیران بر اسب

چو زربانو و مرزبان دلیر

چو نیکی چهش نامبردار شیر

دل شاه ایران چنان دید رای

که این شش تنان را درآرد ز پای

چو ایشان شدند از سپاهش هلاک

چه پیشم فرامرز و چه تیره خاک

ز لشکر دلیران خود را بخواند

شب تیره در بزمگه‌شان نشاند

چو شیروی و زرموی و فرشادهنگ

چهارم چو الماس آن مرد جنگ

بدیشان سپرد آنگهی رزم سام

که در لشکر شاه او داشت نام

به گندآورِ شیر و پور پشنگ

چنین گفت کای نامداران جنگ

شما رزم بانوگشسب آورید

بَرِمَنش بسته بر اسب آورید

دو گرد دلاور به هنگام جنگ

یکی گیل گردان و دیگر ششنگ

بدیشان چو بگشاد خسرو زبان

بفرمودشان رزم با مرزبان

چو بشتنگ و نام‌آور ویخت امیر

هماورد زربانوی شیر گیر

چو خیره گشسب و چو کُرداسب گُرد

نبرد تخواره بدیشان سپرد

یکی نامور نام او ماهیار

دگر سرکشی نام او ارمیار

همی رزم نیکی جهش دادشان

به کام نهنگان فرستادشان

چنین چارده گرد لشکرشکن

برون کرد با چار مرد و دو زن

یکی مرد پویان ز کارآگهان

فرامرز را بازگفت این نهان

هم اندر شبان سروران را بخواند

بر ایشان مر این داستان‌ها براند

که هر یک بکوشید با ده سوار

مگر سام کز بختش آمد چهار

به فرزند داد آنگهی ساز جنگ

نیایش‌کنان آن شب تیره رنگ

چو از جام زر کهربا ریختند

به بَذ زمرد برآمیختند

از آن روی دارای ایران سپاه

نشست از بَرِ تازی اسب سیاه

بیاراست دست چپ و دست راست

همه قلب لشکر بدان‌سان که خواست

پشوتن سپه شانزده صف کشید

زمین گشت در زیرشان ناپدید

بگفتند کان هر صفی را شمار

به هر صف بُدی مرد پنجه هزار

سپهبد چو دید آنک شد پیشدست

سپه را بفرمود تا برنشست

برابر یکی صف بیامدش پیش

زخش گشت زرد و دلش گشت ریش

برآمد ز بشکر از آن‌سان خروش

که بگریخت از آسمان‌ها سروش

سواران بهمن برون تاختند

همه یال و نیزه برافراختند

نخستین گرانمایه سام سوار

به کوشش برآویخت با هر چهار

ازین سو وزان سو چو شیر ژیان

دمان و دنان از وی ایرانیان

ازیشان دو گُرد گزین را بکشت

دو از وی گریزان نمودند پشت

به پیروزی آمد به پیش پدر

سپهبد ببوسید روی پسر

پس از وی چو بانوگشسب دلیر

در آمد به میدان چو غُرّنده شیر

چو بانوگشسب آن دو یل را بدید

بزد دستو تیغ از میان برکشید

درآویختند هر دو گردان بدوی

به تن زورمند و به دل کینه‌جوی

بکردند بر جای جنگی دراز

سرانجام از آن دو یل سرفراز

یکی حمله کرد و یکی را بکُشت

دگر چون چنان دید بنمود پشت

همانگه سوی خواهر آواز کرد

مر او را در آن چیرگی باز کرد

که من کار خود کردم اکنون تمام

تو باید که یابی سرانجام نام

چو زربانو آواز خواهر شنید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

یکی را بزد خسته برگشت باز

دگر چون بدید او نیامد فراز

ازین شیرزن روی برگاشتند

گریزان ره خویش برداشتند

تخواره بکوشید با هر دو کس

همه حمله آورد بر پیش و پس

چو شد جنگ او با دلیران درشت

سرانجام مر هر دوان را بکشت

سوی رزم شد نامور مرزبان

ز هر دو به شمشیر بِستَد روان

چو نیکی جهش دید آن کار و بار

بیامد بَرِ ماهیار و ارمیار

فراوان بماند اندر آوردگاه

نهاده برو چشم هر دو سپاه

یکی را بکُشت و یکی را بخست

بدان خستگی هر دو دستش ببست

از این چارده کشته شد هشت تن

پر از خاک روی و پر از خون دهن

دگر خسته بودند از آن شش سوار

برآشفت پس شیردل شهریار

غمی گشت و هم در زمان بازگشت

وزان رزم لشکر پرآواز گشت

فرود آمد اندر سراپرده شد

ز لشکر سراسر دل آزرده شد

همه شب همی بود با درد و غم

دلش پژمریده روانش دژم

چو خورشید تابان ز چرخ بلند

همی خواست افکند رخشان کمند

ز هر دو سپه بانگ برخاست و غو

کشیدند صف‌ها سواران گو

میان سپه بهمن آواز داد

که ای نامداران فرخ نژاد

کدامست کامروز جنگ آورد

سَرِ سام جنگی به چنگ آورد

به یزدان که چون جان خویش آیدم

اگر با سَرِ سام پیش آیدم

ببخشمش چندان دلارای گنج

که هرگز به دیده نیایدش رنج

به سر برنهمش این کیانی کلاه

که ننهاده بر سر چنین هیچ شاه

کلاهش همه دُرّ خوشاب بود

کز آن هر یکی قطره‌ای آب بود

سراسر فشانده بدو زر زرد

برافکنده بر کارش از لاجورد

یکی سرخ یاقوت بر گوی اوی

که رخشان بُدی زان همه روی اوی

ز تابش گرفته فروغ آفتاب

شب تیره تابان‌تر از ماهتاب

تو گفتی سهیلست با اختران

به جوزا درون کرد خواهد قِران

چو بشنید گفتار او کوهیار

بدو گفت ای نامور شهریار

که باشد، نگویی فرومایه سام

که چندین برد شاه ایرانش نام

هم اکنون به پیش تو آرم سرش

به مرگش بسوزم دل مادرش

بگفت این و بیرون شد آراسته

چو شیر از کمین‌گاه برخاسته

چنین گفت با لشکر نیمروز

که ای نامداران گیتی فروز

بگویید تا سام جنگ‌آزمای

به پیش من آید بدین جنگ جای

نخواهم هماورد جز سام را

ز بهر دل شاه خودکام را

چو سام فرامرز چونان شنید

بزد دست و گرز گران برکشید

شتابان بیامد بَرِ کوهیار

برآویخت با آن نِبَرده سوار

همی حمله کرد آن برین این بر آن

دو پیل ژیان و دو کوه گران

به شمشیر و گرز و کمان و کمند

بگشتند و نامد کسی را گزند

بماندند بیچاره یکبارگی

ز نیروی مرد و ز نکِ بارگی

زمانی ببودند و دَم برزدند

همی بر لب خشک نم برزدند

وزان پس گرفتند بند کمر

به نیرو کشیدند بر یکدگر

نه این شد جدا ز اسب و آن ز زین

شده خشک لب‌ها پر از خوی جبین

سرانجام اسب سرافراز سام

به زانو در آمد چو بگذارد گام

بیفتاد سام یل از پشت اوی

رها شد کمربند از مشت اوی

بزد تیغ بر گردنش کوهیار

ز تن دور کرد آن سر نامدار

فرستاد نزدیک بهمن سرش

وزان شاد شد شاه با لشکرش

فرامرز فرزند را کشته دید

تنش را به خون اندر آغشته دید

فرود آمد و جامه را کرد چاک

به دو دست بر سر پراکند خاک

چه جامه، که پاره‌ست او را جگر

چه خاک، آمد آتش مر او را به سر

تنش لرزه بیهُشی برگرفت

به زاری غریویدن اندر گرفت

همی گفت زار ای نِبَرده پسر

روان دل و دیدگان پدر

به بزم اندرون سرو با پرنیان

به رزم اندرون ژنده پیل ژیان

چو بر دشت ماننده لاله‌زار

روان همچو سرو از بر جویبار

که بر کَند کوه روان را ز جای

که افکند پیل ژیان را ز پای

ز بهر که کوشم من اکنون به جنگ

ز بهر که خواهم به گیتی درنگ

مرا کاش پیش از تو بودی زمان

مگر جان رهانید می‌زین غمان

روانت به نزدیک پاکان رسید

به مینو به نزد نیاکان رسید

از آن ناله و زاری و زار اوی

وزان گریه و چشم خونبار اوی

سپاه آمد اندر سراسر به خاک

برو جامه و روی کردند چاک

همه بازگشتند دل‌ها به درد

دو دیده پر از خون و سر پر ز گَرد

سپهبد به ماتم نشست و سپاه

همه خاک بر سر به جای کلاه

از آن روی چون باز شد کوهیار

بدان کامکاری بَرِ شهریار

بدو گفت کای نامور اژدها

ندارد چنین کار را کس بها

مگر داورِ داد پاداش تو

گزارد برین رزم و پرخاش تو

کلاه کیانی کجا گفته بود

بدو داد چو نانک پذرفته بود

مر آن را بها بود پنجه هزار

ز دینار بایسته نامدار

ز گنجش ببخشید بسیار چیز

ز اسب و ستام و ز گوهرش نیز

شب آمد برآمد ز گردون شفق

بیاورد گنجور زرین طبق

سَرِ سام، بهمن بر آنجا نهاد

فرستاد پیش فرامرز راد

فرامرز بروی همی خون گریست

که داند که آن شب چگونه بزیست

دل آتشکده بود و سیل روان

همه شب شده بر سر وی نوان

همان شب فرستاد سر سوی شهر

دل زال را اندُه آورد بهر

بیفتاد و زو رفت یکباره هوش

همه سیستان پر ز بانگ و خروش

شبستان زال و فرامرز و سام

پر از شیون و مویه‌گر چاشت و شام

فرامرز یک هفته با سوگ و درد

بمانده شب و روز بی‌خواب و خورد

شب هشتمین سخت دلتنگ بود

دل تیره شب بس سیه رنگ بود

نهانی به اسب اندر آورد پای

غریوان برون شد ز پرده‌سرای

همه جامه و ساز اسبش سیاه

همی گشت گریان به گرد سپاه

سوی آسمان کرد دل‌خسته روی

به رخ بر روان کرده از دیده جوی

همی گفت کای داور کردگار

توانا و بینا و پروردگار

دل من تو دانی که چون سوخته‌ست

ز جانم یکی آتش افروخته‌ست

چه بودی که امشب مرا کوهیار

پیاده به پیش آمدی یا سوار

بدین سوگ خرسند گشتی دلم

کز آن درد دل را همی بگسلم

ز من کُن تو خشنود فرزند من

روان نیاکان و پیوند من

به بخشایش اندر سوی من نگر

که تیره روانیم و خسته جگر

به دست تو آسان برآید همی

شب آبستنست تا چه زاید همی

همی رفت و گریان همی راند اسب

به دو دیده آب و دل آذرگشسب

چو آمد به نزدیک ایران سپاه

نگه کرد و دید او یکی دیده‌گاه

نشسته تنی چند زیر اندرش

یکی نامداری درخشان سرش

به پیش اندرون آتش افروخته

بسی عود هندی برو سوخته

شده شادمان از می سالخورد

همی هر کس این داستان یاد کرد

که پشت فرامرز و دستان سام

تو کردی دو تا ای یل نیکنام

تو کردی چنین شاه ما را بلند

سپه را تو کردی چنین ارجمند

سپبد بدانست کاین نامدار

نباشد به جز کینه‌ور کوهیار

فرود آمد و پیش یزدان پاک

بمالید رخسارگان را به خاک

همی گفت کای کردگار جهان

تو دانی همی آشکار و نهان

تو آنی کجا روز و شب نغنوی

سخن‌های درماندگان بشنوی