گنجور

 
ایرانشان

وزان روی بهمن همی کرد رای

سپیده دم آورد بر اسب پای

سپه را شکار آمد از چپ و راست

برانگیخت هر کس بر آن سو که خواست

پراکنده شد لشکر از شهریار

یکی آهویی دید همچون نگار

به کردار طاووس بُد موی اوی

کشیدند گفتی همی موی اوی

ندانست کان چیست شاه ای شگفت

برانگیخت اسب و پسِ او گرفت

دوان آهو و بهمن از پس دمان

دل از رنگ و خوبی شده شادمان

چو شاه از پس او برانگیختی

ازو آهوی تند، بگریختی

هر آنگه که بهمن بماندی به جای

بماندی همی آهوی دل‌ربای

ز بس کز پس او بتازید شاه

تنش گشت بی‌توش و گم کرد راه

چنین تا به پیش آمدش یک حصار

شد اندر حصار آهوی مرغزار

جهاندار بهمن در آمد پسش

نیامدش پیش از شگفتی کسش

نگه کرد خسرو ز پیش و ز پس

ندید اندرو جانور هیچ کس

شده آهوی خوبرو ناپدید

همی گفت کس این شگفتی ندید

یکی جای دید او چو خرم بهشت

گلش مشک و آب گل او را سرشت

زمینش همه سر به سر سرخ و زرد

نگارش زبرجد بُد و لاجورد

پر از جامه و گوهر و خواسته

نهاده یکی تخت آراسته

یکی مهد بر تخت شاهنشهی

سَرِ تخت بودش ز مردم تهی

همی گفت با خویشتن شهریار

که گویی کرا هست زین‌سان حصار

بدین نیکویی و بدین خرمی

بدین جای هرگز نبود آدمی

در اندیشه دل چو بنمود پشت

به گوش آمدش سخت بانگی درشت

یکایک ز پس کرد بهمن نگاه

یکی پیر دید از بَرِ تخت و گاه

سوی تخت شد بهمن شیر گیر

نیایش نمودش همی مرد پیر

بدو گفت کای شاه ایران زمین

خداوند روم و خداوند چین

کشیدمت ایدر به چندین فسون

به زودی همی بازگردی کنون

ندانی که ما را همی آرزوی

تو بودستی ای شاه آزاده خوی

گرفتش همانگاه دست و به تخت

برآورد و بنشاند آن نیکبخت

سبک ده کنیزک بیامد چو ماه

بشستند پایِ سرافراز شاه

بیامد یکی دختر آراسته

چو سرو از برش ماه ناکاسته

به غمزه همه مایه جادویی

سَرِ فتنه‌ها رویش از نیکویی

به بالا به کردار آزاده سرو

به رخ بر، دو گل، همچو خونِ تذرو

به رفتن به کردار کبک دری

همه تن گدازو همه دلبری

نهاده مر او را به سر بر دو تاج

یک از گوهر سرخ و دیگر ز عاج

برآمد به تخت آن بت دل‌فریب

نشست از بَرِ شاه با فَرّ و زیب

وز آن پس نهادند بر تخت خوان

خورش‌های نیکو و نوشین روان

به شاه جوان گفت پس مرد پیر

که ای شاه روشن‌دل و شیرگیر

یکی دست کن پیش و چیزی بخور

به جز نیک بر ما گمانی مبر

چنین پاسخش داد کاکنون نخست

سزد گر مرا بازگویی درست

که تو کیستی وین چنین جای چیست

بهاری بدین‌سان دلارای کیست

بدو گفت اسلم مرا هست نام

همم نام و هم شادکامی و کام

به فرمان من گشته یکسر پری

مرا دخترست این بدین دلبری

به روی تو برفتنه و شیفته‌ست

دلش فَرّ و زیب تو بفریفته‌ست

چو آگاه گشت از تو ای شهریار

که آهنگ کردی به دشت شکار

بیامد به پیش تو آهو نمود

به چاره ترا ایدر آورد زود

اگر خواهی او را تو از من بخواه

میان در نیاید که باشد گناه

مر آن ماه را خسرو از وی بخواست

بر آیین ایشان و بر راه راست

بخوردند نان و بشستند دست

شهنشاه پیشش به شادی نشست

ببخشید چندانش گوهر ز گنج

که خسرو شد از برگرفتن به رنج

ورا گفت بودن کنون نیست روی

که گردد سپاهم پر از گفت و گوی

هم آنگه به اسب اندر آورد پای

گرانمایه دختر برآمد ز جای

بدو گفت من با تو آیم همی

بدین جای بی تو نپایم همی

شهنشه مر او را ز پس برنشاند

چو باد بهاری سیه را براند

زناگه فرامرزش افتاد پیش

بدو گفت کای بهمن تیره کیش

به پای خود ایدر به دام آمدی

به خون گرانمایه سام آمدی

چو دیدش فرو ماند بهمن به دشت

زبانش به کام اندرون خشک گشت

نه راه گریز و نه روی توان

تنش گشته لرزان چو بید نوان

نه دل داد تا خواهدش زینهار

نه با او به تن ساختن کارزار

سپهبد کمان را فرو کرد زِه

بدان تازند بر دو دستش گره

چو دختر چنان دید گشت آتشی

چنان کرد آتش چنان دلکشی

درافتاد و اندر سپهبد به تفت

فرامرز چون دید ماند او شگفت

همی تا فرامرز آتش بکشت

شهنشاه ایران بدو داد پشت

فرو هِشت یال و سبک شد عنان

به لشکرگه آمد چنان تازیان

به فرزانه این داستان گفت باز

بمانده شگفت او از آن حال و راز

بدو گفت فرزانه کای شهریار

به تو کرد روی اختر روزگار

ترا گفته بودم من این داستان

ز ما آفرین باد بر راستان

چو گشتی رها از دَمِ اژدها

نیابد بداندیش ازین پس رها

ازین بود ترسم که بگذاشتی

ز گیتی کنون کام برداشتی

ازین پس همه شادی و فَرّهی

ترا باشد و دشمنان را غمی

به لشکرگه آمد فرامرز باز

بدان انجمن زود بگشاد راز

وزین پس چنین گفت کای سرکشان

ز بدبختی آمد شما را نشان

بدین رزمگه رنج بر تن نهید

همه تن یکایک به کشتن دهید

که مرغی که از دام صیاد رفت

مر او را دگر باز نتوان گرفت

همی خورد تشویر و سودش نبود

که او را یکی زخم بایست زود

سپه گفت یکسر که ای پهلوان

فدای تو کردیم جان و روان

همه تن به کشتن نهادیم و پس

دوباره به گیتی نمرده‌ست کس

چو زنگی به لب‌ها برآورده کف

سپاه از دو سو برکشیدند صف

فرامرز با لشکر خویش گفت

که امروز مردی نشاید نهفت

راکنده از من مگردید هیچ

که من مرگ را کردم اکنون بسیج

من امروز تن بر سپاه افکنم

مگر خویشتن نزد شاه افکنم

اگر هیچ بینم رخ شهریار

وگرنه برآرم ز لشکر دمار

فرامرز و آن پنج تن سروران

نهادند بر کتف گرز گران

چو پیلان جنگی برآویختند

بسا سر که از تن فرو ریختند

بکشتند از میمنه ده هزار

دلیران دشت و سواران کار

وزانجا سوی میسره تاختند

همه یال و نیره برافراختند

بکشتند بسیار از آن میسره

روان گشت بر جای خون یکسره

فراوان بکشتند و گشتند باز

بیامد ستوه آن یل سرفراز

سیوم حمله کردند بر قلبگاه

وزیشان بسی گشت لشکر تباه

از ایران سپه کشته شد سه هزار

سواران رزم از در کارزار

به فرزانه شاه سرافراز گفت

که گشت این دلم باغم و درد جفت

مرا دست گفتی زمانه ببست

که روزی مرا باد نوشین نَجست

همی کام دشمن برآرد همی

به من بر جهان را سر آید همی

دلش کرد مرد خردمند خویش

بدو گفت کای شاه خورشید فَش

ازین رزم تیمار در دل مدار

که کامت برآرد همه روزگار

شود دشمنت خسته و کوفته

بر او چرخ گردان برآشوفته

وزان پس به لشکر چنین گفت شاه

که چون حمله آرید فردا به گاه

بکوشید و گیریدشان در میان

مگر بر شما کمتر آید زیان

چو شد روی گیتی به زر آزده

سپه برکشید از دو رویه رده

بجنبید لشکر به یک ره ز جای

چو کوه روان کاندر آید ز پای

فرامرز و آن پنج تن یکسره

یکی حمله کردند بر میسره

گرفتند هر پنج را در میان

فرامرز چون زنده پیل ژیان

همی زد پس و پیش و از چپ و راست

به هر گوشه‌ای بر ز خون جای خاست

سپه را ز دردِ دل آگاه کرد

سوی لشکر خویشتن راه کرد

دو روز و دو شب زین نشان جنگ بود

ره از کشته و خستگان تنگ بود

هوا گفتی از دام آهرمنست

زمین گفتی از بیم در جوشنست

همه دشت پای و سر و دست بود

ز خون دلیران زمین مست بود

ز کشته تهی کس ندیدند جای

شده پای بی‌دست و بی‌دست پای

به بارندگی تیغ الماس‌گون

چو ابری درفشان که بارانش خون

ز خون دل نامداران ستور

چو ابلق شده خنک و ابلق چو بور

همی تیرباران دو دیده بدوخت

از آن تیغ زهر آب جوشن بسوخت

به دیده در آمد ز ناگاه تیر

به مغز اندرون تیغ زهر آبگیر

سر سرکشان زیر پای ستور

کشیده زبان خستگان همچو مور

سوم روز بادی ز بلخ ای شگفت

دمان گشت و ریگ از زمین برگرفت

بزد بر دو دیده فرامرز را

همان نامدارانِ آن مرز را

چو ایشان بدیدند باد درشت

همه سوی باد آوریدند پشت

چنان سخت شد در زمان باد کین

ز زین مرد برکند و اسب از زمین

چنان دید بهمن برانگیخت اسب

سپاه اندر آمد چو آذرگشسب

در ایشان نهادند تیغ نبرد

سر نامداران در آمد به گرد

سپاه فرامرز روی هلاک

بدیدند بس کشته گشتند پاک

در آن رزم شد کشته نیکی جهش

دریغ آن نکونام نیکی دهش

سپاه اندکی ماند و گشته ستوه

شب آمد همه بازگشت آن گروه

هم اندر شب آن مایه اندک سوار

همه سوی کابل برفتند زار

فرامرز دل‌ریش و خویشان اوی

یکایک نهادند یکباره روی

بماندند بر جای رخت و بُنه

دوان سوی کابل همه یک تَنه

چنینست آرایش کارزار

نجوید همه کامه شهریار

همی گاه بر دشمنان بر جفا

گریزان گهی دشمن اندر قفا

به فرزانه شاه جهانجوی گفت

کزین نامداران بماندم شگفت

از آن باد هول و وزان تیغ تیز

ندیدند کس روی و راه گریز

تو گویی که آهرمنانند پاک

نه از تیغ بیم و نه از باد و خاک

چنین پاسخش داد دانش پژوه

که فردا نبینی کسی زان گروه

چو سیم‌آبگون گشت کوه بلند

بیامد سواری به مژده نوند

که شاها مردا مژدگانی ببخش

که بگریخت پور خداوند رخش

نبینی ز لشکرگه اندر یکی

نه مرد سرافراز و نه کودکی

جهانیان ز شادی بجَستش ز جای

به اسبِ سمند اندر آورد پای

فرستاد بر هر سویی لشکری

که جوید در و دشت از هر دری

نباید که نیرنگ باشد چنان

که پیشش نمودند آن بی‌بُنان

برفتند و جُستند شب و فراز

شهنشه به لشکرگه آمد فراز

سراپرده خویش را دید شاه

که بِستَد فرامرز با تخت و گاه

چو بهمن بر آن تخت زرین نشست

سپاهش به تاراج بگشاد دست