گنجور

 
ایرانشان

جهان بود چون بیشه‌ای پر زنی

روان گشته از هر تنی خون و خوی

بماندند زان‌سان سه روز و سه شب

نزد هیچکس تشنه بر آب لب

به روز چهارم گَهِ نیمروز

یکی باد برخواست از نیمروز

که خوانی مر آن را تو باد دبور

سپه کی توانست بودن صبور

بر ایرانیان کینه باد بود

دل و دست و شمشیرشان گشت دود

همی برگرفت از زمین ریگ و خاک

سپه را دو دیده شده پر ز خاک

بماندند بر جای مرد و ستور

چنان چون کسی کو شود روز کور

نهاده همه بر دو دیده دو دست

بدان گونه کر باده گردند مست

همه پشت بر باد کرد اسب و مرد

رخ از باد برکرد و دل پر ز درد

فرامرز را گفت نیکی جهش

سپاس از خداوند نیکی دهش

کزویست نیرو و هم دستگاه

وگرنه کرا بود بر باد راه

فرامرز با سام و مردان خویش

دلیران جنگی و گردان خویش

یکی حمله کردند و برکوفتند

چو پیلان جنگی برآشوفتند

فراوان بکشتند در قلبگاه

وز آنجا بکردند آهنگ شاه

چو نزد درفش کیانی رسید

بَرِ نیزه کاویانی رسید

سپهبد بزد تیغ لعل و بنفش

به خاک آمد آن کاویانی درفش

بیفکند دارنده را دست راست

چنین زخم و این دل به گیتی کراست

سپه چون چنان دید ببرید راه

سوی باد کردند پشت آن سپاه

همه مانده و خسته بر پشت زین

گریزان چو دیوان به روی زمین

فرامرز و یارانش اندر نشست

به کشتن به یکباره بگشاد دست

دو روز و دو شب هم بدین‌سان شتافت

ز گَردِ ستورش نشانی نیافت

به ده روزه راه او نه چندان بگشت

که گردون تواند به ماهی گذشت

کسی کو ره بلخ بامی گرفت

همه بر سر خسته و کشته رفت

سوم روز برگشت پیروز شاد

ز چرخ روان یافته کام و داد

چو آمد به نزدیک آن رزمگاه

کجا شده شکسته سرافراز شاه

بهان روز را دید با لشکرش

که بودند دیلم همه کشورش

سیه مرد سالار گیلان زوش

سپاهی همه گیل و پشمینه پوش

تنوره کشیده به دشت نبرد

سپر بر سپر یافته سرخ و زرد

پیاده فزون بود پنجه هزار

ابا خشت و زوبین و خنجرگذار

فرامرز گفت این درنگ تو چیست

چو شد شاه بر خیره جنگ تو چیست

چنین داد پاسخ سیه زان میان

که گر شاه ما رفت و ایرانیان

نرفتیم ما و فشردیم پای

نباشد به جز آنک خواهد خدای

بدیشان چنین گفت کز راه داد

یکی پاسخ من ببایدت داد

شما یار بودید با آن سپاه

به ویژه که اندر میانه بود شاه

بدان پیکرانه شکسته شدند

کنون چون تنی چند رسته شدند

بدین مایه لشکر چه خواهید کرد

که با خویش زنهار خواهید خورد

بهانروز مردی گران سایه بود

خردمند و با دانش و مایه بود

همانگاه پیش فرامرز رفت

برو آفرین و ستایش گرفت

که ما ایدر از بهر پیکار و جنگ

نماندیم جز از پی نام و ننگ

سپهبد شناسد که چون لشکری

پیاده بود چون بود داوری

همانگه که گردد شکسته سپاه

شود در میانه پیاده تباه

بترسیدم از بخت وز روز شور

که ماییم در دست و پای ستور

بدین جایگه بر درنگی شدیم

تو گویی که شیران جنگی شدیم

مر او را فرامرز در برگرفت

برو آفرین نو اندر گرفت

بدو گفت کاری خردمندوار

تو کردستی ای شیردل نامدار

وز آن جایگه برگرفتند راه

به لشکرگه بهمن آمد سپاه

فرستاد پس شاهشان خوردنی

هم از خوردنی هم ز گستردنی

چو روی هوا رنگ زنگی گرفت

سیاهی زمین را پلنگی گرفت

بهانروز با چند مرد از سران

چو گیل سیه مرد و چون دیگران

به پیش فرامرز و دستان شدند

رخ از شرم چون نیم مستان شدند

سپهبد بپرسید و بنواختشان

به نزدیک خود جایگه ساختشان

ببودند شادان دو روز و دو شب

ببخشیدشان اسب و ساز و سَلَب

سوم روز کز خواب برخاستند

نیایش‌کنان آرزو خواستند

که چون جان سپهبد به ما باز داد

سپاسی چنین بر سر ما نهاد

بدین آرزو نیز نامی شویم

کز ایدر سوی بلخ بامی شویم

اگر خانه و کدخدایی و ساز

نبودی بَرِ بهمن دیوسار

کمر بستمانی بدین بارگاه

نکردی کسی سوی بهمن نگاه

ولیکن سپهبد شناسد که کار

چگونست و چون باشد این شهریار

فرامرز گفت این مرا روشنست

که بهمن شما را یکی دشمنست

یکایک ببوسید رخسارشان

بفرمود تا ساختن کارشان

به خوبی گُسی کردشان سوی راه

بماندند زان راه لشکر دو ماه

چو نزدیک شاه آمد این آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی

جهان آفرین را ستایش نمود

بر آتش فراوان نیایش نمود

پذیره فرستاد فرزانه را

ز لشکر همه خویش و بیگانه را

بهانروز چون رفت نزدیک تخت

ز دیدار او شاد شد شاه سخت

فراوان بپرسید و بنواختش

یکی خلعتی خسروی ساختش