بخش ۱۱ - رزم سلمان بربری با بانوگشسب و کشتنِ زال سلمان را
به سلمان چو فرزانه پیغام کرد
که با او ترا کرد باید نبرد
همانگه بیامد شه بربری
به زیرش یکی ادهم لاغری
همان نیزهاش باز بسته سه جای
به دست اندرون داشت آن تیره رای
به تن خشک و باریک و بالا دراز
چو دیدش چنان شاه گردنفراز
بخندید و گفت ای یل سخت کوش
اگر رفت خواهی سلیحت بپوش
مرا پیرهن گفت چون جوشنست
شکسته سرِ نیزه پشت منست
کرا نآزمودی تو مرد از بُنه
مبینش به چشم خرد یک تنه
چنین گفت فرزانه کای نامجوی
تو با او چنین داستانها مگوی
سواری بود بهتر از لشکری
چو بس کهتری را مِه از مهتری
نگه کن که این مرد خشک و نزار
هنر چون نماید گه کارزار
چو سلمان به نزدیک بانوگشسب
رسید و بدیدش بر آن لاغر اسب
نه بر لاغری بود برگستوان
نه بر مرد ساز و سلیح گران
همی گفت با خویشتن کاین سوار
مگر هست دیوانه در کارزار
و گر نیست دیوانه نامآوریست
که هنگام کین بهتر ار لشکریست
چو سلمان بیامد بدو گفت نام
بگو تا بدانم که تخمت کدام
بدو گفت من دختر رستمم
هم از تخمه نامور نیرمم
گران کرد ازو شاه بربر عنان
نباشد مرا گفت کین با زنان
من از بهر مردان مرد آمدم
نه با دختران در نبرد آمدم
بدو گفت بانوگشسب دلیر
ز جنگ زنان گشت خواهی تو سیر
ببینی هم اکنون تو زخم زنان
که در دیده آرمت نوک سنان
بدو گفت سلمان که یافه مگوی
برو تا بیاید یکی نامجوی
چو سلمان و بانوگشسب دلیر
ببودند و گفتارشان گشت دیر
سواری فرستاد بهمن بدوی
که چندین چه باشی همی بازگوی
چنین داد پاسخ که این دخترست
هماورد من سروری درخورست
بدو گفت رو بازگرد و بگوی
که گر جنگ جویی بهانه مجوی
اگر دختر او دختر رستمست
به لشکر چنو نامداری کمست
دگر کاندر آورد یاران ما
بیفکند خنجرگذاران ما
گر او را به پیش من آری اسیر
کنم در جهان نام تو شیر گیر
و گر کُشته گردد دهم کشورت
یکی افسری زر نهم بر سرت
فرستاده را گفت فرمان شاه
به سر برنهادم به جای کلاه
چو بانوگشسب آن چنان دید زود
برو حمله آورد بر سان دود
بزد گرز و سلمان بیازید دست
سپر پیش کرد و ز زخمش نخست
دل مرد جنگی برآمد به جوش
برآورد چون رعد بانگ و خروش
سیه را فرو داد لختی عنان
بیامد ز پس کرد نوک سنان
بزد بر کمرگاه آن سیمتن
شکسته شد آوازش اندر دهن
جدا گشت از اسب آن پیلتن
ولیکن نیامد برو بر شکن
همانگاه برجست بر پای زود
با ستاد بر جای و بر پای بود
بدو گفت سلمان که نوک سنان
مرا عار باشد زدن بر زنان
زواره چنان دید بیرون زد اسب
بیامد به نزدیک بانوگشسب
بدو گفت برگرد و شو باز جای
چو رنجور گشتی تو ایدر مپای
وزانجا بغرید چون تند ابر
در آمد به نزدیک جنگی هُژَبر
برآویختند و درآمیختند
یکی گرد تیره برانگیختند
شدند اندر آن تیرگی ناپدید
که هر دو سپاه آن دو تن را ندید
زمانی چو از رزمشان درگذشت
برون آمد از گرد سلمان به دشت
به چنگال او در سَرِ هم نبرد
سوی لشکر دشمن آهنگ کرد
بینداخت آن سر میان سپاه
سپاه اندر آمد به خاک سیاه
چو زال آن چنان دید زو رفت هوش
برآمد ز لشکر سراسر خروش
وزان روی سلمان سواری نمود
به میدان همی خویشتن را ستود
چو سام سرافراز چونان بدید
بزد دست و گرز گران برکشید
بیامد به نزدیک سلمان چو باد
به تندی برو نام خود کرد یاد
چو بر زخم بر سام بگشاد دست
بزد بانگ سلمان و اسبش بجست
سرِ گرز برزد به دست ستور
به خاک اندر آمد گرانمایه پور
چنان خرد شد هر دو دستش ز خاک
بیفتاد سام یل اندر مغاک
چو برخاست زی لشکر آهنگ کرد
سپر در پس پشت خود تنگ کرد
یکی نام او قابل کابلی
برون رفت با تیغ و گرز یلی
کجا پهلوان را بُدی نیزهکش
سواری هنر پیشه و شیرفش
سترگی و جنگآوری کیش اوی
هم اندر زمان کشته شد پیش اوی
پس از وی ز کابل برون رفت پنج
ز سلمان همی بود یک یک به رنج
گریزنده گشتند و باز آمدند
دل و جال به گُرم و گداز آمدند
یکایک دگر پنج بیرون شدند
ز زخم سنانش پر از خون شدند
همه خسته گشتند و بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
دل لشکر زال ازان نامدار
به تن در همی خواستند زینهار
نبُد زهره کس را که بیرون شدی
خرد پیشه پیش بلا چون شدی
دل شاه ایران ازان گشت شاد
برو هر کسی آفرین کرد یاد
چو نیکی جهش دید کز لشکرش
نخواهد شدن هیچ کس همبرش
همانگه برون رفت آغاز کرد
فرود آمد و رزم را ساز کرد
بدو گفت دستان بسیار دان
که این کار تو نیست ایدر بمان
که من رفت خواهم تو هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
به خون زواره دل من بسوخت
یکی آتش از جان من برفروخت
مگر ایزدم کامکاری دهد
مرا بر چنین درد یاری دهد
بگفت این و مر خنگ را ران نمود
بیامد به نزدیک سلمان چو دود
چنین گفت فرزانه کای نامدار
سر آمد برین شیر دل روزگار
که اکنون بود کان هنرمند مرد
برآرد ز جان چنین مرد گَرد
چو دستان به نزدیک سلمان رسید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بغرید و گفت ای سگ نابکار
کنون پیش زخم یلان پای دار
چو رزم جوانان نمودی چنین
کنون رزم پیر جهاندیده بین
چو بشنید سلمان بزد دست و تیغ
برون کرد برق درفشان ز میغ
فروغش نشاننده بر روی آب
سرش باد بخشنده جاوید خواب
به کردار قوس و قزح پیکرش
چو ارزن فرو ریخته گوهرش
فراوان همی خورد دستان دریغ
ز بهر چنان نامبردار تیغ
بدان آبداری و آن نازکی
چو سلمان سواری بدان چابکی
چو باد اندر آمد بزد بر سپر
نهیب آمد اندر دل زال زر
سپر شد به دو نیمه بر مغفرش
برآمد شکسته شد آن گوهرش
به دو پاره شد تیغ زهر آبدار
وزان گشت دلتنگ مرد سوار
فراوان بکوشید دستان شیر
که زخمی زند بر سوار دلیر
به تندی ز هر سو فراوان شتافت
همی اسب این اسب او را نیافت
چو کردی برو حمله بگریختی
جهنده سیه را برانگیختی
چو دستان رسیدی به بیچارگی
بدو تاختی در زمان بارگی
همی گفت با خویشتن زال پیر
کزین اسب بینم همی دار و گیر
به تیزی چو آتش به نک همچو باد
ندارد کسی اسب چونین بیاد
اگر من نسازم برو بر فریب
هم اکنون به جان وی آرم نهیب
در آمد دگر باره سلمان چو باد
بزد نیزه و بندِ جوشن گشاد
گذر کرد جوشن در آمد به دست
سر تیغ او دست دستان بخست
دو تا گشت دستان و گفتا که آه
عنان باز پس کرد و برداشت راه
گریزان و سلمان پس اندر دمان
چو تنگ اندر آمد بر پهلوان
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
درافکند و سلمان در آمد به بند
کشانش سوی لشکر خویش بُرد
به دست کسان زواره سپرد
کشیدند شمشیر هر دو پسر
بکشتند زارش به خون پدر
اگر زندگانی خوشست ای جوان
مکش تا تنت را بماند روان
چو کُشتی، شدی کُشته دشمنت
تو کردی بد، این بود پاداشنت
چو برگشت دستان از آن جایگاه
شتابان بیامد بدان رزمگاه
میان دو صف اسب سلمان بدید
که چون باد بر هرر سویی میدوید
گسسته عنان و شکسته رکیب
نماندش جهان پهلوان را شکیب
برانگیخت و بگشاد پیچان کمند
بکوشید و نامد سیاهش به بند
چنان دید بهمن به لشکر بگفت
که نفرینتان با روان باد جفت
یکی پیر جادو و چندین سپاه
همانا ندارید شرم از گناه
نه از سنگ خارا مر او را تنست
یکی مرد مانند آهرمنست
ز گفتار شه لشکر آمد به جوش
دلیران برآورده هر یک خروش
ازان بیکران لشکر بیشمار
برون تاختند از میان ده هزار
یکایک نهاده همه دل به جنگ
همه کرده بر زال زر تیز چنگ
از آنجای دستان رزمآزمای
بجنبید و بر جای بفشارد پای
به هر حملهای کو برانگیختی
تنی چند را بر زمین ریختی
چنان دلیر بانوگشسب دلیر
که لشکر بران پیر گشتند چیر
خود و خواهر و مرزبان و تخوار
کشیدند شمشیر زهر آبدار
یکایک به کردار شیر یله
فتادند چون گرگ اندر گله
سپاه از پس آن نبرده گوان
ز جای اندر آمد چو کوه روان
وزان روی ایرانیان هر که بود
برانگیختند اسب بر سان دود
برآمد خروش دد و دار و گیر
چو باران ببارید شمشیر و تیر
ز بس نیزه و تیغ زهر آبدار
همی تیره شد چشم خنجرگذار
بپیوست ابری ز گَرد سپاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه
هوا گشت از نیزه چون بیشهای
دل هر سواری در اندیشهای
ز بس خون که شد ریخته بر زمین
یکی لالهزاری شد آن دشت کین
چو تابنده شد هور و شد روز گرم
همی سوخت جوشن بر اندام نرم
خروش آمد از پشت ایران سپاه
به گردون بپیوست گرد سپاه
فرامرز با لشکری کینه جوی
در آمد سوی قلب و بنهاد روی
چو شیران که اندر گله تاختند
همی نیزه و تیغ کین آختند
فکندند چندان ز ایرانیان
که پیدا نبودش کنار و میان
چو ایرانیان را سخن شد درست
یکایک بماندند بر جای سست
بر ایشان یکی بانگ زد شهریار
همان مرد فرزانه نامدار
کزینسان یکی لشکری بیکران
همه نامداران و جنگآوران
چه بودست کز بهرِ این چند تن
بماندند چون خشک شاخ سمن
بکوشید و مردی به جای آورید
سر دشمنان زیر پای آورید
کز ایدر سوی بلخ دورست راه
گریزنده در راه گردد تباه
همانا ز مردی ندارید بهر
اگر باز گردید دیگر به شهر
زنان در شبستان و مردان به کوی
به ما بر بخندند ازین گفت و گوی
که لشکر هزیمت گرفتست باز
همه تشنه و خسته راه دراز
چو بشنید گفتار بهمن سپاه
سپاه اندر آمد چو موج سیاه
یکی اژدها گشت و دیگر پلنگ
برآمد خروشِ دلیران جنگ
نهادند در یکدگر تیغ کین
بسا گُرد کافکنده شد بر زمین
هوا جنگ ساز و زمین لعل رنگ
ز گَرد و ز خون دلیران جنگ
سپه را ز مرگ مفاجا جفا
نشسته سپاه دگر در قفا
ز پیکان الماس و پَرِّ عقاب
نتابید رخشان رُخ آفتاب
فلک را ز گرد سواران نثار
گرفته هوا کرکس گوشتخوار
ز بس دست بیپا و بیپای دست
تو گفتی از آن رزمگه کس نرست
ز کُشته به هر جای بر، توده بود
ز خون دشت و دریا بیالوده بود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.