گنجور

 
ایرانشان

چنین بود رزم نخست و دوم

ازین پس بگوییم رزم سیوم

چهارم ز هر سه شگفتی‌ترست

بسا رنج کاندر چهارم درست

شنیدم که بهمن چو در بلخ شد

خور و خواب و آرام او تلخ شد

به فرزانه گفت ای گرانمایه مرد

ز من دور شد خواب و آرام و خورد

خُنُک خون باب من اسفندیار

بتَر خون‌ها کاندرین روزگار

که این بدرگ بدنژاده بریخت

دو بار این سپاه من از وی گریخت

چه گویی کرا گویم این نام و ننگ

که با او نباشم برابر به جنگ

پس از من بگویند مردان کین

که کم باد نامش ز روی زمین

که بهمن همی خواست خون پدر

نشد با فرامرز کارش به سر

مرا گر سر اندر سر کین شود

به آید که تا بر سرم این شود

همان روز بخشیدن آغاز کرد

دگر باره مر جنگ را ساز کرد

بخواند او ز هر کشوری پیشه‌ور

چه برگستوان‌گر چه شمشیرگر

همی کرد شش سال ساز نبرد

که یک روز شادی و رامش نکرد

چو شد گنج آباد لشکر بخواند

به روی زمین بر سواری نماند

که نبود پرمایه درگاه اوی

نبوسید آن تخت و آن گاه اوی

سوی شاه بربر فرستاد کس

که ما را بدین جنگ فریادرس

چو سلمان پرمایه بربری

بیامد کمر بسته در کهتری

سپاهش دلیران نیزه گذار

همانا فزون آمد از سی هزار

جهانجوی شد شادمانه از اوی

نوازش نمودش سزاوارِ اوی

جهانجوی را چون بهانه نماند

همانگاه دیوان عارض نشاند

بفرمود تا عرض لشکر بداد

چنین دارم از مرد گوینده یاد

چو بر عرض بگذشت پانصد هزار

دلیران و مردان گهِ کارزار

وزان پس بجنبید لشکر ز جای

شهنشاه زی زابل آورد رای

چو در پیش لشکر پشوتن برفت

سپاه از پس او روارو گرفت

چو دریای پر موج سیل سپاه

چو کوه روان بود بر ساقه شاه

فرامرز را چون رسید آگهی

که آمد به بزم اندرون کوتهی

سپاه آمد از بلخ پانصد هزار

دلیران و شیران نیزه گذار

به دستان یل گفت کای نامجوی

بدین بار چاره چه دانی بگوی

چنین داد پاسخ که جز رزم چار

چه دانم که نفرین برین روزگار

فرامرز گفت ای هنرمند باب

یکی چاره دانم تو سر برمتاب

تو لشکر بکش تا لب هیرمند

به بهمن ز من نامه کن دلپسند

بگویش که از داد پرمایه شاه

همانا نزیبد بدین‌سان گناه

تا با لشکری گشن و ما اندکی

تواند که با صد بکوشد یکی

بده داد و شاها و پس رزم کن

وگرنه در آشتی نرم کن

که من برگُزینم ز لشکر سوار

دلاور ز جنگ‌آوران ده هزار

یکی دور گردم من از پیش شاه

نباشم من اندر میان سپاه

که بینم یکی جای بیراه را

چو دانم که آید همی شاه را

یکی روز چون رزم خیزد همی

تو گویی که کیوان گُریزد همی

من از پس بیایم زنم بر سپاه

نه لشکر بمانم نه گُردان شاه

بسازم یکی در بیابان کمین

ندانم همی چاره دیگر جز این

بدین در گرفتند و برخاستند

همه رزم را دل بیاراستند

چو گردون فروهِشت موی سیاه

جهان را بپوشید قیرین کلاه

فرارمز با لشکری تیز چنگ

برون رفت پنهان شب تیره رنگ

گلستان یله کرد و ایوان کاخ

کمین ساخت اندر یکی سنگلاخ

که دیو اندر آنجا نکردی درنگ

نه از بیم بروی گذشتی پلنگ

جهاندیده دستان سپه برکشید

سراسر همه رود لشکر کشید

دگر روز چون هور بالا گرفت

ز سودا هوا رنگ صفرا گرفت

پشوتن بیامد که بُد پیشرو

وز آن پس سیاهش همه نوبنو

ز لشکر چنان بُد در آن رود و دشت

که گفتی همی موج دریا گذشت

دهم روز چون بهمن اندر رسید

جهان شد ز گرد سپه ناپدید

بپرسید شاه از پشوتن خبر

ز زال و فرامرز پرخاشخر

چنین گفت کای نامبردار شاه

نبینم فرامرز را در سپاه

خبر یافتم کو به کابل شدست

به سوی گلستان زابل شدست

به فرزانه گفت این دگر بار چیست

دگر باره این رنگ و این چاره چیست

نگه کن در شمار سپهر

ببین تا کجا باشد آن دیو چهر

چو جاماسب در اختران بنگرید

نشان فرامرز جایی ندید

چنین گفت او نیست اندر سپاه

ولیکن نه دورست از رزمگاه

بدو گفت کز چرخ گردان ببین

که مهر آورد پیشم ار خشم و کین

چنین پاسخش داد فرزانه مرد

که شاها نیارم همی یاد کرد

بدین رزمگه یادگاری بود

ز پس کاندرو کارزاری بُوَد

ز گاه کیومرث با فر و داد

ندارد کسی این چنین رزم یاد

بسا سر که گردان شود همچو گُوی

بسا خون که گردد روان همچو جو

ازین نامور لشکر شهریار

همانا که پیدا شود یک سوار

که با دشمنان دست پیش آورد

بسی نامور زیر خویش آورد

ز تیغش هنرمند بریان شود

سپاه فرامرز گریان شود

سرانجام بر دست دستان سام

گرفتار گردد پس آن نیکنام

وزان پس سپاهت شکسته شود

خُنُک هر که زین رزم رسته شود

دل شاه شد تنگ و آنگاه گفت

سر از بخشش چرخ نتوان نهفت

ز لشکر گُزین کرد پس شهریار

سواران جنگ‌آوران سه هزار

مگر کز فرامرز جای نشان

بیابند بر دشت گردنکشان

بجُستند بر دشت و گشتند باز

نشانی ندیدند از آن سرفراز

جهاندار از آن در شگفتی بماند

همانگاه فرزانه را پیش خواند

سگالش چنین کرد با رهنمای

که اکنون که دستان جنگ‌آزمای

به جنگ آمد از شهر با این سپاه

فرامرز جای دگر شد به راه

به شهر اندرون نیست با لشکری

جز از مرد بازاری و سرسری

سراسر تهی گشته شهر از سپاه

سِزَد گر فرستیم لشکر به راه

دهد بخت ما را مگر کام بهر

به دست آوریم آن گرانمایه شهر

اگر سیستان را به چنگ آوریم

کجا پیش دشمن درنگ آوریم

چنان پیش گیریم یکسر سپاه

که باد خزان گیرد از پیشگاه

نه در شهر آباد راهش بُوَد

نه اندر بیابان پناهش بُوَد

چنان بر دَرِ شهر کُشتن کنیم

که کشور پر از خون دشمن کنیم

بدو گفت فرزانه کای پاک رای

که داند که چون باشد این جز خدای

تو به دان که شاهی و پرمایه‌ای

به دانش ز ما برترین پایه‌ای

بفرمود تا شد پشوتن به پیش

چنین گفت کای مر مرا همچو خویش

گزین کرد دو ره ده هزار از سپاه

شب تیره برکش سوی شهر راه

که شهر از سپاه سپهبد تهیست

سوی شهر راهی بدین کوتهیست

بدان گه که با زال جنگ آوریم

شب و روز پیشش درنگ آوریم

چنان جادویی کن با انجمن

به شهر اندرون افکنی خویشتن

بیامد پشوتن سپاه برگزید

شب تیره گشت از سپه ناپدید

همانگاه جاسوس دستان برفت

وزین داستان آگهی داد تفت

چو بشنید دستان چنان دید کار

بَرِ خویشتن خواند او یک سوار

یکی ساخته کیسه از چرم خام

بدو داد و گفت ای یل نیکنام

مر این را ببر تا به بالای شهر

بر آن ره پراکنده کن زین دو بهر

بیفشان مر این را به راه سپاه

شب تیره را زود برکَش به راه

دگر بهره نزدیک شهر و حصار

پراکنده کن تا شود استوار

خسک بود و گویند کان زال ساخت

کس آن را از آن پیشتر کی شناخت

کز آهن چنان ساخته چار سوی

وزو شاخ‌ها ساخته چون سروی

ز هر سو کجا اوفتند بر زمین

یکی شاخ بالاش باشد ازین

برفت و پراکند چون بند بند

دوان بازگشت او سوی هیرمند

بدانگه که زنگی در آمد ز پای

از ایران سپه خاست بانگِ درای

سپاه اندر آمد به کردار میغ

چو برق درخشان فروزنده تیغ

کشیدند صف‌های جنگ‌آوران

چو پیل ژیان و چو کوه گران

از ایران سپه بود پنجاه صف

همه تیغ و زوبین و نیزه به کف

برآمد همی هر صفی ده هزار

گُزیده سواران نیزه‌گذار

وزین روی دستان رزم‌آزمای

سپه را برآورد یکسر ز جای

دلیران و برگستوانی سوار

چهار آمدش هر صفی ده هزار

بَرِ دشمن این لشکر شیردل

چو در ژرف دریا یکی کوه گل

جهاندیده دستان چنان دید گفت

ندانم که گردون چه دارد نهفت

نشست از برِ خنگ و آمد به دشت

همه پیش لشکر یکایک بگشت

بدیشان چنین گفت کز سرکشان

چنین روز را کس ندارد نشان

همان نامِ مردی به جای آورید

سَرِ دشمنان زیر پای آورید

از انبوه دشمن مدارید باک

همانا که با ماست یزدان پاک

که بهمن جز از بد نگوید همی

ز ما کین و بیداد جوید همی

ببینید کاین پیر فرتوت مرد

هنر چون نماید به گاه نبرد

سپه بر سپهبد بخواند آفرین

که ای نامور پهلوان زمین

سپر کرده داریم پیشت روان

بکوشیم چندانک ما را توان

همانگه برون آمد از پیش صف

سواری دمان بر لب آورده کف

جهنده یکی خِنگ زیر اندرش

یکی مغفری سیمگون بر سرش

برافکنده بر خِنگ برگستوان

ز آهن تنش همچو کوهِ روان

ز تخم بزرگام با فر و داد

گرانمایه پیروز آرش نژاد

ز فرزانه پرسید شاه دلیر

که آن کیست ماننده غرنده شیر

بدو گفت پیروز آرش نژاد

که در مردی و مردمی داد داد

که آرش چو از بلخ بگشاد دست

به جیحون رسانید تیرش ز شست

همانا که آن بهترست از پدر

سواری گرانمایه و پرهنر

چو برگشت پیروز ناورد کرد

رخ شید تابنده پُر گَرد کرد

به پیش آمدش نامور سرکشی

نشسته گرانمایه بر ابرشی

برافکنده برگستوانش سمند

که خوانی همی مغفری چون پرند

بسی آینه دوخته بر تنش

که خیره شدی دیده دشمنش

بپوشیده او جوشنی از یمن

همی زیر آهن نهان کرده تن

بدو گفت پیروز برگوی نام

ز تخم که خوانمت از باب و مام

چو از جان برآرمت یکباره گَرد

کرا گویم افکندم اندر نبرد

بدو گفت کای مرد تیز و درشت

چه دانی که ما را بخواهی تو کشت

مرا پرورانیده چون رستمست

که چون او نِبَرده به گیتی کمست

گوایه‌ست نامم خداوند غور

دلم با دلیری و یالم به زور

شنیدی ز من نام خود بازگوی

به پیش آی و دیگر بهانه مجوی

بدو گفت پیروز آرش منم

چو آتش چنین تیز و سرکش منم

گوایه به تیر و کمان برد دست

خدنگی بپیوست و بگشاد شست

بپیچید از او مرد پرخاشخر

بیامدش بر جوشن و بر سپر

چنان دید پیروز تیر خدنگ

بپویست هم در زمان مرد جنگ

چنان چون بینداخت از ره شتاب

بیامد به کردار تابان شهاب

چو پیکان به جوشن در آمد درشت

در آمد به ناف و برون شد ز پشت

تن مرد جنگی در آمد به خاک

سپاهش همه جامه کردند چاک

دگر باره پیروز رزم‌آزمای

به ناوردگه در، بیفشارد پای

چنان دید بانوگشسبِ سوار

که بُد دختر رستم نامدار

همانگه به کردار آذرگشسب

چو کوه دماوند بیرون زد اسب

سلیح و همه ساز او زر زرد

دل از لشکر شاه بهمن به درد

به چاووش لشکر بسی چیز داد

وزان پس برو نام خود کرد یاد

بدو گفت رو پیش دستان سام

مرا پیش او در مکن یاد نام

بگو کاین سواریست و نام‌آوری

که در لشکرت نی چنو سروری

چو دستور باشد جهان پهلوان

هم اکنون برآرم ز دشمن روان

فرستاده آمد چنین باز گفت

نهان کرد نام وی اندر نهفت

بدو گفت خود را نگه دار از اوی

همان خویشتن به مپندار از اوی

که پنداشت هرگز نیاید درست

ز پنداشت گردد همه رای سست

بیامد همانگاه دختر برش

نهان کرده در زیر مغفر سرش

بدو گفت پیروز تو کیستی

خود از سیستانی و گر نیستی

چنین پاسخ آورد کای نامدار

ترا با من و کار نامم چه کار

هم اکنون ببینی که من چون کنم

زمین را ز خون تو گلگون کنم

چو دستور شه کرد بر وی نظر

شگفت آمدش زان سوار آن هنر

چنین گفت فرزانه کای شهریار

همانا یکی دخترست این سوار

ندیدم سواری بدین چابکی

فدا کرده جانی بدین نازکی

ز گفتار او شاه ایران شگفت

بمانده دگر هیچ چیزی نگفت

چو پیروز آرش مر او را بدید

کمان را به زه کرد و اندر کشید

چو تنگ اندر آمد سپر کوژ گشت

یکی تا ازو ناوکی درگذشت

چو برق درفشنده بانوگشسب

برآورد گرز و برانگیخت اسب

سَرِ مرد زیر سپر شد نهان

چو دید آنچنان دختر پهلوان

نهان کرد گرز و بیازید دست

کمرگاه پیروز بگرفت پست

جدا کردش از اسب و نیرو نمود

سوی زال بردش به کردار دود

بیفکندش از دست و زد بر زمین

همی خواند لشکر برو آفرین

کسان گوایه به درد و دریغ

یکایک غریوان کشیدند تیغ

بکشتند و شد تنگدل شهریار

چو افکنده دید آن سَرِ نامدار

گرانمایه فرخ بدو تاخت اسب

بیامد به نزدش چو آذرگشسب

که جاماسب را بُد گرامی پسر

دلیر و خردمند و زیبا هنر

بسی حمله کرد این بر آن آن برین

ستوه آمد از نعل اسبان زمین

سرانجام بانوگشسب دلیر

در آمد به کردار غُرنده شیر

بزد تیغ و یک نیمه از مغفرش

بینداخت یک نیمه نیز از سرش

بیفتاد آن مرد فرخ نژاد

هم اندر زمان جان شیرین بداد

غمی شد دل شاه و فرزانه مرد

زمانی همی بود با باد سرد

جهانجوی بهمن دلش کرد خوش

که غمگین بُد از بهر آن شیرفش

گرانمایه فرخ یکی پور داشت

به مردی ز مریخ منشور داشت

چو باب گرانمایه را کشته دید

بدان‌سان به خون اندر آغشته دید

بدان دردِ دل حمله آورد مرد

چو نزدیک او رفت آواز کرد

بدو گفت کای ریمن بدنژاد

بدین رزم گردون ترا داد داد

بکُشتی تو از ما دو گیتی فروز

که بهتر بُدند از همه نیمروز

هماورد او پاسخ آورد باز

که چون پیش رزم آمدی رزمساز

هم اکنون رسانم ترا پیششان

که دانم که هستی تو هم خویششان

چو مرد ستمدیده بشنید این

بیامد بزد بر سرش تیغ کین

رهایی ندید از سرش تیغ تیز

رها کرد و برداشت راه گُریز

بتازید تازنده بانوگشسب

به یک دست بگرفت دنبال اسب

گریبان به دست دگر سخت کرد

وزو پشت شبرنگ پردَخت کرد

ببردش به نزدیک دستان کشان

بپرسید ازو زود دستان نشان

که برگوی تا از که داری نژاد

چرا کردی اندیشه رزم یاد

چنین پاسخش داد کای نامور

مرا بود پرمایه فرخ، پدر

بدین رزمگاه اندرون کشته شد

مرا بخت یکباره برگشته شد

همی خواستم تا بخواهمش کین

به دستش گرفتار گشتم چنین

دل پیر جاماسب بر من مسوز

به یکبارگی چشم بختش مدوز

ز بهر دل مرد فرزانه، زال

دو رخ زرد کرد و فرو بُرد یال

بدو گفت جاماسب یار منست

همه ساله او دوستدار منست

ابا کاش فرزند آن نیکدل

سرشته نگشتی به خون و به گل

کنون مر ترا زینهارست و رو

که از مادر امروز زادی به نو

گرانمایه اسبی بدو داد و ساز

فرستاد نزدیک فرزانه باز

فرستاد با او سواری به راه

بدان تا که دارد ز لشکر نگاه

همانگه که بهمنش زنده بدید

به دل شاد گشت آفرین گسترید

بدو گفت کای شاه زانم غمست

که این نامور دختر رستمست

که چندین هنرها نماید همی

ستوه از دلیرانش ناید همی

ز گفتار او شاه خیره بماند

جهان آفرین را نهانی بخواند

همی گفت کای پاک پروردگار

چه تخمست این تخمه نابکار

زنانشان ز مردان به نیروترند

به هنگام کینه دژم روترند

نیامد ز رستم هنرها چنین

مبادا برین تخمه بر آفرین

یکی نامور خواهم اندر خورَش

که پیش من آرد شتابان سرش

پس او را ز گیتی توانگر کنم

ز زر دامنش پر ز گوهر کنم

سرافراز رهام گودرز پیش

در آمد بَرِ شاه بستود خویش

بدو گفت اگر شاه فرمان دهد

مرین درد را بنده درمان دهد

به شادی بدو گفت کاین کار تست

بدین زود رو کو سزاوار تست

برون رفت رهام بر سان گرد

به بانوگشسب آنگه آواز کرد

بزد بانگ و گفت ای پلید زنان

نژاد تو از پشت آهرمنان

ترا با نبرد دلیران چه کار

هم اکنون فرستمت زی شهریار

بدان تا به خربندگانت دهد

به جان گر زمانی امانت دهد

بر او بانگ زد دختر پهلوان

چنین گفت کای دیو تیره روان

مبادی تو و لشکر و بهمنت

شده خیره بر جان تو دشمنت

نه دخت جهان پهلوانم اگر

سگانت نخایند مغز و جگر

ز اسبت هم اکنون به خاک افکنم

تنت را به دام هلاک افکنم

ترا من ز یزدان همی خواستم

زبان را به خواهش بیاراستم

سر و ریش و سبلت همی برکنم

بدو آتش تیز اندر زنم

بدان تا دگر را به هنگام کین

نباشی چنین ژاژخایی چنین

کجا گفت شاید چنین خیره درد

که رهام گودرز خربنده مرد

مرا نام خواند پلید زنان

به خربندگانم دهد هر زمان

بگفت این و چون آتشی حمله کرد

بپوشید روی هوا را به گرد

فراوان بگشتند بر یکدگر

نیامد سلیح کسی کارگر

پس آنگاه بانوگشسب سوار

در آمد بزد تیغ زهر آبدار

قلم کرد در نک دو پای نوند

چنین زخم بر جای باشد پسند

بیفتاد رهام وارونه بخت

برو اسب، دختر برانگیخت سخت

بزد تیغ رهام رنجور گشت

دو انگشت از دست او دور گشت

چو بهمن ز دختر بدید آن ستیز

نه رهام را دید جای گریز

بزو بانگ و گفت از پی نام را

ازان زن رهانید رهام را

ز لشکر برون تاخت مردی هزار

بپیوست هر یک بدو کارزار

گریزنده رهام برداشت راه

پیاده در آمد میان سپاه

چو دیدند لشکر که رهام رفت

یکایک همه بازگشتند تفت

دگر باره بانوگشسب دلیر

هماورد را خواست غُرّان چو شیر

سواری برون رفت و هم کشته شد

دوم شد گرفتار و سرگشته شد

چنین هم برین‌سان برون رفت هفت

تبه کرد پنج و دو تن را گرفت

ز بس کان دو تن لابه و زینهار

همی خواستند آن نبرده سوار

یله کردشان و ببخشودشان

چنان نیکدل رنج ننمودشان

همی کرد دستان برو آفرین

ندانست کو کیست آن پاکدین

چنین تا بگشت از میان هوا

درخشنده خورشید فرمانروا

سواری بیامد بَرِ شهریار

که آمد ز نزد پشوتن سوار

به مژده که شاها گرفتند شهر

ترا شادی و زال را درد بهر

پشوتن بیامد پیاده ژکان

شده خسته و ز پای‌ها خون چکان

پیاده گریزان پس وی سپاه

یکایک بیامد به نزدیک شاه

از آن بیکران لشکر نامدار

بیامد یکی نام گستر سوار

بپرسید از او شاه و فرزانه مرد

که این مردمان را پیاده که کرد

پشوتن چنین گفت در پیش شاه

کز ایدر برفتیم بر شاه‌راه

زناگه مرا لنگ شد بارگی

بماندند اسبان به یکبارگی

ز بس تازیانه زدن بر سرورن

شدند آن همه بادپایان نگون

همانگه که رفتن همی خواستی

بیفتادی و باز برخاستی

همه بارگی اندر آمد ز پای

بماندیم ترسان و خیره به جای

هر آن کو ازین سو بدان سو دوید

همه بارگی دست و پایش خلید

فرود آمدیم و پیاده شدیم

وزان سوی صحرا فتاده شدیم

به جز ایستادن ندیدیم روی

ببودیم تا روز بنمود روی

همه دشت از این آهن پایدار

پراکنده دیدیم ای شهریار

ببارید پنداری از آسمان

بدان تا به ما بر سر آید زمان

چو شاه جهان آن خَسک را بدید

بنالید و باد از جگر برکشید

همی گفت کاین زال زر ساختست

ز بهر چنین روز پرداختست

چگونه کند رزم با آن کسی

کزین جادوی‌ها نداند بسی

همی کرد هر کس بدان در نگاه

وزان خیره ماندند یکسر سپاه

بماند این خَسک در جهان یادگار

از آن پهلوان تا بدین روزگار

شب آمد سپه بازگشت از دو روی

شب تیره جز شادمانی مجوی

دگر روز برخاست بانگ و خروش

سپاه از دو رویه برآمد به جوش

چو هر دو سپه برکشیدند صف

گرفتند شمشیر و نیزه به کف

ز فرزانه پرسید شاه دلیر

که یک ره نگه کن درین چرخ دیر

ببین تا چه خواهد نمودن به چهر

به کین گشت خواهد همی یا به مهر

چنین گفت کامروز تا نیمروز

دهد داد تو هور گیتی فروز

به کام تو گردند این اختران

ز فر تو پیروز جنگ‌آوران

بدو گفت بهمن که یزدان سپاس

نه از تو که هستی ستاره‌شناس

همانگاه بانوگشسب از مصاف

برون تاخت ماننده کوه قاف

سواری همی با سواران شکست

بزد بر زمین اسب او پای و دست

چو از دور خسرو مر او را بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

چو پیشش نیامد کسی پایدار

چنین گفت با پارس پرهیزگار

که خواهم که با او تو جنگ آوری

سر و نام او زیر سنگ آوری

بدو گفت شاها پسندی تو این

که خواند مرا زین سپس آفرین؟

که چون رستمی از نژاد مهان

دلیر و سرافراز و روشن‌روان

مرا پهلوان بود و پروردگار

کنون چون سر آمد ورا روزگار

دل خویش ازین غم به درد آورم

که با دخترش من نبرد آورم

همان داستانست بی‌مشغله

که با ما در افتاد گرگ از گله

مفرمای شاها مرا این ستم

که هرگز نخواهم بدان خانه غم

ز گفتار او شاه شادی نمود

بدان نیکدل استواری نمود

خوش آمدش گفتار او بازگفت

که با جان تو آفرین باد جفت

برو گرت نامهربانی دیدمی

من از تو چنین کی پسندیدمی

به جاماسب فرمود کای نیکخواه

سواری به میدان فرست از سپاه

که با وی بگردد به دشت نبرد

برآرد ز مردیش یکباره گرد