گنجور

 
ایرانشان

همی رفت بر راه پویان دو ماه

که هرگز نیاسود یک روز شاه

چنین تا به مصر آمد آن بارگاه

به بازار در، حجره بگرفت گاه

زمان تا زمانش نبُد خوردنی

یکی بوریا زیر گستردنی

ز نیکی به گیتی مشو شاد بیش

مرو از پیِ بی‌نوایی تو پیش

که نیک و بدش بی‌گمان بگذرد

چرا غم خورد هر که دارد خرد

نه از خویشتن بد توان کرد دور

نه همواره بودن به شادی و سور

اگر شاد باشی تو شادیت بِه

اگر غم خوری بی‌نواییت بِه

اگر غم خوری ای خردمند مرد

برآرد غم از جانت یکباره گرد

شنیدم که روزی گرانمایه پارس

برون رفت بی شاه یزدان شناس

ز بهر خورش سوی بازار تیز

برفت و حهان دید چون رستخیز

دکان‌ها همی بست هر یک چو دود

همی این بدان آن بدین گفت زود

یکی مرد را گفت کای هوشمند

دکان‌ها چرا کرد باید به بند

همی بینم این مردمان را دوان

مرا آگهی دِه یکی گر توان

چنین داد پاسخ کز ایدر مگر

همانا غریبی نداری خبر

چنانست آیین و هم راهِ ما

کجا نصرِ حارث بُوَد شاه ما

سپاهش فزونست از صد هزار

همه نیزه داران و خنجر گزار

همه دل به فرمان او بسته‌ایم

به رای وی از دشمنان رسته‌ایم

مر او را یکی دختری چون پری

که هرگز نبینی بدان دلبری

ستاره فشاند چو خندان شود

هر آن گاه کان مَه به میدان شود

بدین کار هر سال چوگان زند

یکی اسب را سوی میدان زند

به نیزه بگردند با او سپاه

ندارد کسی تاو با دختِ شاه

همایست نام و چه فرخ همای

سرشتش چنین آمد از رهنمای

بدین‌سان به میدان در آید سه روز

جهان خیره گشتست از آن دلفروز

چنان دان که امروز روزِ ویَست

بهارِ دو رخ دلفروزِ ویَست

بشد پارس با مردم شهر رفت

به دیدار ره رای میدان گرفت

سپه بود چندانک هرگز ندید

ز میدان یکی گوشه‌ای برگزید

همانگه پرستنده شهریار

به میدان یکی تخت بنهاد خوار

بیاراست آن را به دیبای چین

بهاری شد از نقش روی زمین

بیامد نشست از بَرِ تختِ شاه

سپه دور گشت از بَرِ پیشگاه

دری کز سرا سوی میدان بُدی

سرش هم بر چرخ گردان بُدی

گشادند پس خادمان سپاه

سپه دور گشت از بَرِ تختِ شاه

برون آمد از پرده سروِ روان

روان‌ها ز دیدار او شد نوان

به پیش پدر رفت و کرد آفرین

چنین گفت کای شهریار زمین

به بخت تو امروز من صد سوار

بگردانم از اسب مردان کار

وز آنجا به اسب اندر آورد پای

چو باد اندر آمد تکاور ز جای

چو چوگان گرفت و بینداخت گوی

چنو نامداری کجا باخت گوی

ز چوگان چو گویش بر انداختی

ابا گوی هم بر همی تاختی

نبوده بُدی آمده بر زمین

که چوگان زدی باز آن حورِ عین

ندید از سواران کسی گوی او

چنان چون ندیدند کس روی او

بینداخت چوگان و نیزه گرفت

در آمد به ناوردگاه ای شگفت

هر آن نامداری که رفتی برش

یکی نوک نیزه زدی بر سرش

به یک زخم ز اسبش بینداختی

وز آنحا بَرِ دیگری تاختی

چنین تا شبانگاه آن نو بهار

بیفکند از آن سروران صد سوار

چو شب تیره شد آن صنم بازگشت

ازو مصرِ خرم پر آواز گشت

بَرِ بهمن آمد گرانمایه پارس

بدو گفت پس شاه ایزد شناس

که امروز کردی مرا خیره سر

دو چشمم به راه و دو گوشم به در

نگویی چه بودت که دیر آمدی

مگر تو ز ما نیز سیر آمدی

ز بدبخت مردم گریزد کسی

کجا مایه دارد ز دانش بسی

ولیکن بدان کاین شب آبستنست

ازو هر کسی کام خود جُستنست

اگر چاه خشک آمدت مر متاب

که روزی بود تا ببینی پر آب

ز برگشته، گرون نَبُّرد امید

یکی روز گردد سیاهی سپید

چنین داد پاسخ بدان تنگ دل

که شاها مکن خیره زی جنگ دل

خورش بیشتر نان خوریم اندکی

وزان پس ترا باز گویم یکی

بخورد آنگهی چیز با شاه پارس

بگفت آنک دیده بُد از ماه پارس

بماند اندران شاه ایران شگفت

شگفتی ازین داستان برگرفت

بدو گفت فردا یکی مردمی

به جای آر کایدر شدستم غمی

مرا نیز با خویشتن بر یکی

دلم برگشاید مگر اندکی

ببینم که این نامور دختِ شاه

چه نیرنگ سازد همی با سپاه

بدو گفت کای شاه آزاده خوی

مگرد ایچ نزدیک این آرزوی

بترسم ترا باز داند کسی

وزان پس به ما خواری آید بسی

چنین داد پاسخ که ای هوشمند

چرا گویی این گفته ناپسند

که داند مرا با چنین ساز و برگ

کزین غم دلم آرزو کرد مرگ

دل پارس بر شاه ایران بسوخت

رخ از شرمساری چو گل برفروخت

بدو گفت کای شاه فرمان تراست

یکی گوشه فردا ز میدان تراست

نگه دارِ ما ایزدِ داد باد

روان تو از گفت تو شاد باد

چو شنگرف گسترد بر لاجورد

به میدان شدند آن دو آزاد مرد

همان لشکر از شهر چون موج تیر

نهادند تختِ شه اندر حریر

ز بس نیزه و گونه گونه درفش

هوا گشت سرخ و کبود و بنفش

در از سوی میدان گشادند باز

برون آمد آن سرو گردن فراز

ز پیش اندرون خادمان سپاه

همی دور کردند ازان ره سپاه

چو نزدیک‌تر شد به تخت پدر

زمین بوسه داد و برافراخت سر

وز آنجا بر اسبِ عقیلی نشست

یکی گوی و چوگان گرفته به دست

چو بهمن نگه کردش اندر رکیب

بدان چابکی و سواری و زیب

به پارس گرانمایه گفت این سوار

مگر باشد او دخترِ شهریار

که هرگز ندیدم به ایران زمین

دلاور سواری و اسبی چنین

بدو گفت شاها چه دیدی هنوز

تو آواز او کی شنیدی هنوز

کنون تو هنرهاش بینی بسی

که رستم به چشمت نیامد کسی

یکی نعره زد آن بُتِ نام جوی

به میدان بیامد بینداخت گوی

چو گویش یکی زخم چوگان بیافت

به کیوان شد از برج کیوان بتافت

نه گَردِ پی اسب او یافت کس

نه بر گوی او یافت کس در سترس

همی زو چنین گوی تا هفت بار

ببرد از سواران مصر آن نگار

چو نیزه گرفت و عنان را بداد

فلک را یکی خلعتی کرد داد

بغرید ماننده شیر جنگ

که بر گور و آهو شود تیز چنگ

گرفتند ازو نامداران شتاب

سپاه اندر آمد چو دریای آب

چو با او بر آویختی مرد جنگ

نکردی زمانی به کشتن درنگ

به نیزه ز اسبش برانداختی

پس آورد با دیگری ساختی

برافکند صد کس یکان و دوگان

از آن نامداران و پرمایگان

چو بهمن چنین گفت این نِگَر

به مصر اندرون نیست یک نامور

که با دختری او نبرد آورد

سر خُودِ او زیر گَرد آورد

به نزدیک او بُد یکی استوار

چو این گفته بشنید از آن نامدار

دوان رفت و آن راز با شاه گفت

فرو ماند از آن نصر حارث شگفت

بدو گفت برگرد و چندی سوار

ببر آن جوان را به نزد من آر

دوان آمدند آن سواران شاه

به نزدیک بهمن برگیر راه

ترا نصرِ حارث بخواند همی

که داند که با تو چه راند همی؟

نهان شاه را گفت پارسِ گزین

که گفتم ترا شهریارا من این

کجا تو زبان را نداری نگاه

مکن خیره مر خویشتن را تباه

زبان آورد بر سر مرد بد

همی از زبان بد به مردم رسد

کنون شه ببین تا چه گوید همی

ز بیگانه مردم چه جوید همی

بشد بهمن و پارس با او برفت

بَرِ شاه لشکر خرامید تفت

چو چشمش بیفتاد بر شاه مصر

ستایش کنان بهمن خوب چهر

برو آفرین کرد و بردش نماز

بدو گفت پس شاه مردم نواز

که ای مرد بیگانه خوب روی

چرا گفته‌ای این چنین گفت و گوی

که در مصر ماناک مردان نیند

نِبَرده سواران و گردان نیند

چنین پاسخ آورد بهمن که شاه

نگیرد بدین گفت بر ما گناه

اگر شاه را این به گوش آمدست

مرا خونِ مردی به جوش آمدست

زن ار شیر دل آهنین تن بُوَد

نه مرد آنک او کمتر از زن بُوَد

زن از آفرینش درست آمدست

به گاهِ هنر سخت سست آمدست

به او شاه گفتا که خیره مگوی

تو بیگانه‌ای گِرد این ره مپوی

مرا صد هزاران سوارست گُرد

کس او را ز پشتِ تکاور نبرُد

گرت آرزوی آید ای شیر مرد

یکی بر گرایش به گاهِ نبرد

چنین داد پاسخ که گر شهریار

ندارد گران دارم این کار خوار

یکی نیزه فرمای و اسبی گزین

وزان پس هنرهای مردان ببین

ز خشمش دل شاه بد راه گشت

بدو گفت کامروز بی‌گاه گشت

دگر روز این گفته یاد آوریم

ابا تو همه راهِ داد آوریم

بدین بر نهادند و گشتند باز

همه شب دل شاه گردان فراز

در اندیشه تا چون بود کار اوی

چه پیش آرد آن خیره گفتار اوی

همه شب دل پارس از شاه تنگ

همی ساخت هر لحظه با شاه جنگ

که از ژرف دریا برون آمدیم

همانا که ایدر به خون آمدن

نه نیروت اندر تن آمد هنوز

نه تن در رهِ خوردن آمد هنوز

نه اندامت از خستگی شد درست

ز بی‌خوابی و خورد دل گشت سست

همی با دلیران نبرد آوری

سَرِ نام در زیر گَرد آوری

هنرهاش دیدی همی با سپاه

چه کرد آن گرانمایه فرزند شاه

گر از دست تو اندر آید به خاک

ستیزه کند شاه و گردی هلاک

و گر بر تو او چیره گردد به جنگ

همانا در آیی به کام نهنگ

ندانم که یزدان چه خواهد درین

نگه‌دار بادت جهان آفرین

وزین روی حارث درین داشت رای

که چونست این مرد رزم آزمای

چو شب تیره شد دخترش را بخواند

اَبا او همی داستان‌ها براند

که بیگانه مردیست رزم آزمای

نبردِ تو خواهد چه بینی تو رای

بدو گفت دختر که ای شهریار

که باشد به گیتی مرا پایدار

ببینی تو فردا که آن یافه گوی

چگونه به خاک اندر آیدش روی

بگفت این و پیچان شد آن دلگسل

همه شب نه ز اندیشه برداشت دل

که گویی چه مردست این خیره مرد

که با من همی جُست خواهد نبرد

دلم زان سبب اندکی شد غمی

که ز آهرمنست این نه از آدمی

وگرنه کدامین ز مردان مرد

به پیش من آید به روز نبرد

ز خاور چو زرین سپر بر کشید

شب تیره گون رویش اندر کشید

سپاه انجمن شد به میدان شاه

نبود اندرو باد را هیچ راه

بیامد سپهدار مصر از سرای

به تخت مهی اندر آورد پای

همان دختر نامور پیش اوی

بیامد بمالید بر خاک روی

پدر را چنین گفت کای نیک‌رای

مَر آن مرد بیگانه را گو بیای

که از شاه رزم مرا خواستست

همانا به خون دل بیراستست

یکی مرد را گفت کای نیک جوی

میان سپه آن جوان را بگوی

دلیر است اگر راست گفتن این سخن

مگر لاف زد بر سر انجمن