گنجور

 
ایرانشان

بدیدند کامد یکی تیره گَرد

که گیتی از آن تیرگی خیره کرد

چو نزدیک‌تر گشت گَرد سیاه

سواری پدید آمد از گَردِ راه

چو کوهی نشسته بر اسبی چو باد

جهنده یکی خنگِ تازی نژاد

برافکند بر خنگ برگستوان

تن مرد در زیر آهن نهان

ازو چشم پیدا و از اسب پای

تو گفتی که کوهیست جنبان ز جای

چنین گفت گوینده با اردشیر

که آمد سواری به کردار شیر

سواریست با هیکلی بس بزرگ

دَمان همچنان کاژدهای سترگ

رکابش بساید همی بر زمین

همی بارد از هیبتش تیغ کین

برفت از بَرِ شاه هم در زمان

به بالا بر آمد چو ابری دمان

نهاده دو چشم اندرو مرد جنگ

چنین تا سوار اندر آمد به تنگ

سپاه و سپهبد به یک جا بدید

بزد دست و گُرز گران بر کشید

در افتاد ماننده پیل مست

ز هر زخم شد مرد با اسب پست

به تندی در آمد میان گله

چو شیری که از بند گردد یله

ز زخمش پراکنده گشت آن سپاه

درفش اندر آمد به خاک سیاه

سپه چون درفش سپهبد بدید

همی هر کسی رای رفتن گزید

همه برگرفتند راه گریز

همی تاخت از پس یکی باره تیز

فراوان سران از دلیران بکشت

بدان‌سان که بفشرد تیغش به مشت

ندانستم کس کان سوار از کجاست

چنین کوشش او ز بهر چراست

شنیدم که آن نامور پارس بود

کزیشان برآورد یکباره دود

چو پارس اندر آمد بدان رزمگاه

دلش بود پر درد جویای شاه

شهنشاه را دید در خون و خاک

بزد دست و شد بر تنش جامه چاک

همش گفت کای شاهِ پُرمایگان

شدی کشته بر دستشان رایگان

به جای تو شاها مرا بُد گناه

که برگشتم از تو بدان تیره راه

فراوان ز هر گونه بشتافتم

ولیکن ترا دیرتر یافتم

وگرنه کرا بود این دستگاه

که خَستی ترا ای گرانمایه شاه

چو جان را فدا کردمی پیش تو

نگشتی به پیشت بداندیش تو

ستم‌دیده شاها تو کردی به خویش

خود از خویشتن بین تو این درد و نیش

همی رُفت از پیش خود خاک و خون

بمالید آنگه به روی اندرون

خروشان و زاری کنان و نوان

بنالید بر شهریار جوان

چو آواز او گوشِ خسرو شنید

چو مرغ از روانش غمان بر پرید

بدو گفت کای نیکدل مهربان

چه پُرسی که من گشته‌ام ناتوان

دو روز و دو شب گشت تا نان و آب

نخوردم ز من دور شد توش و تاب

همان خون کز اندام من شد روان

مرا کرد بی‌توش و بس ناتوان

نگه داشت جان آفریننده‌ام

ترا دیدم و شد روان زنده‌ام

ز بهمن چو پارس این سخن‌ها شنید

ز شادی تو گفتی دلش بر دمید

همه خستگی‌های او پاک کرد

پس آهنگِ داروی تریاک کرد

ببست و بدو داد لختی خورش

روان از خورش یافتش پرورش

بدو داد اسب و سلیحش همه

بیامد به جای رمیده رمه

یکی اسب و دستی سلیح گران

گرفت و در آورد در زیر ران

به شاه جهان گفت بشتاب زود

نباید که آید همی تیره دود

چو نزدیک لؤلؤ رسید اردشیر

سپاهی که بُد خسته از جنگ شیر

عنان از ره راست برتافتند

بیابان گرفتند و بشتافتد

همان خواب بهمن بدو باز گفت

کجا دیده بود و بماند او شگفت

بدو گفت شاها تو خودکامه‌ای

ز خودکامگی با چنین جامه‌ای

ز بهرِ کتایون و دیدار اوی

که بشنیدی آن تیره گفتار اوی

به لؤلؤ سپردی همه گنج‌ها

مر آن تخم را بَر چنین رنج‌ها

به گفتار زن برکشیدی رهی

نشاندیش بر تخت شاهنشهی

سپاهت نکردند با تو گناه

تو دادی به لؤلؤ کلاه و سپاه

تو گفتی که فرمانِ لؤلؤ برید

نخواهم که فرمان او بشکنید

بدو گفت بهمن که ای مهربان

همه راستی رانده‌ای بر زبان

نبردم گمان من که گوزادگان

دلیران ایران و آزادگان

بدین کار فرمان لؤلؤ کنند

مرا از سَرِ تخت یکسو کنند

و دیگر از آن بیهده گفتِ من

نبُد در حقیقت کسی جفت من

چو دیدی که بُد بیهده گفتنم

شدی مهربان بر دل و بر تنم

کجا بر دهانم یکی بر زدی

ز من رای دیوانگان بستدی

چنین داد پاسخ که شاها مگوی

بدین راه بیداد یکسر مپوی

چو تو گنج در دست لؤلؤ کنی

سپه را سراسر سوی او کنی

چو او نُقلشان زر و گوهر دهد

سپاهی ز بهر دِرَم سَر نهد

درم بود کز دل همه کین بَرَد

خردمند گویند دِرَم دین بَرَد

چو جاماسپ مردی نه اندر جهان

بیازردی او را به پیش مهان

پشوتن که چون او به شایستگی

نبُد شاه را هم به بایستگی

برفت آن دو گُردانِ گردنفراز

نبردند در پیش لؤلؤ نماز

دلی کو به مهر اندر آید به بند

چنان دان که او نشنود هیچ پند

همانا که آن روز بودی تو مست

کنون کارها رفت یکسر ز دست

مگر داورِ دادگر اندکی

ببخشاید اندر نهانت یکی

بدا روزگاری که آن بُد که من

شدم سوی کشمیر با انجمن

ز هر گونه‌ای گفت‌ها ساختند

به بیراه و راه اسب می‌تاختند

چو نزدیک لؤلؤ رسید اردشیر

بگفت آن کجا دیده بُد خیر خیر

که با ما ستم کرد دیو سیاه

بر افتاد بر ما هم از گردِ راه

درفش مرا تیغ زد بر میان

به خاک اندر آمد سر پرنیان

فراوان ازین لشکرِ من بکشت

سپاهم سرانجام بنمود پُشت

بیامد دو فرسنگ اندر قفا

کشیده همه راه تیغ جفا

ندانم که بود و کجا رفت نیز

نیامد سپه پیش چشمش به چیز

ولیکن دلم شهریارا خوشست

که بهمن کنون در دمِ آتشست

چنان مرده‌ای بود و افتاده سست

کز اندام او نیست جای درست

چو بشنید لؤلؤ نکوتر نشست

همی دست برزد ز کینه به دست

بفرمود تا پیشش آمد دبیر

دبیری نویسنده و یادگیر

نبشتند نامه به هر کشوری

به هر مرزبانی و هر مهتری

که چون بهمن از راهِ دین سر کشید

ازو رنج و بیدادی آمد پدید

چو او دین یزدان خود را گذاشت

مرا ایزد پاک به روی گماشت

یکایک تبه کردنش خواستم

بکشتنش چون دل بیاراستم

بدانست و بگریخت و آواره شد

دل من ز رفتنش غمخواره شد

بدان مرز کو را بگیرد کسی

بدو بخشم آن مرز و دیگر بسی

ز گنجش نه چندان دهم خواسته

که تا رستخیز آن شود کاسته

و گر بشنوم کان فرومایه مرد

زمانی به شهری در آرام کرد

در آن مرز و آن شهر شور افکنم

بدان مرز و بوم آتش اندر زنم

پراکنده گشتند پویندگان

به جُستن گرفتند هر سو کِران

به شهری که اندر شدی شهریار

از او جُست و جویی بُدی بی‌شمار

نبودش زمانی به شهری درنگ

سرش گشت تیز و دلش گشت تنگ

بنالید و گفت ای خداوند پاک

ز تو جای ترسست و امید و باک

اگر تخت شاهی ز من بستدی

ز گیتی مرا دادخواهی بُدی

به شهری مرا جای و آرام دِه

ببخشای و بر دشمنم کام ده