گنجور

 
ایرج میرزا

روزگار آسوده دارد مردم آزاده را

زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را

از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق

چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را

خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان

اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را

من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش

چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را

ای که امشب باده‌ای با ساده خوردی در وِثاق

نوشِ جانت باد من بی‌ساده خوردم باده را

خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما

رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را

هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب

من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را

 
 
 
صائب تبریزی

جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را

فرش کردم در ره می دامن سجاده را

چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت

دستگیری کن می آشامان عاشق باده را

این سخن را سرو می گوید به آواز بلند

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
بیدل دهلوی

قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را

در دل مینا برون‌گردی‌ست رنگ باده را

خوابناکان را نمی‌باشد تمیز روز و شب

ظلمت ونور است یکسان تن به‌غفلت داده‌را

ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه