گنجور

 
بیدل دهلوی

قید هستی نیست مانع خاطرِ آزاده را

در دل مینا برون‌ گردی‌ست رنگ باده را

خوابناکان را نمی‌باشد تمیز روز و شب

ظلمت و نور است یکسان تن‌به‌غفلت‌داده‌ را

ناتوانی مشقِ دَردی کن که در دیوان عشق

نیست خطی جز دریدن نامه‌های ساده را

همچو گوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمع‌ کن

چند چون‌ کف بر سرِ آب افکنی سجاده را

نیست سرو از بی‌بری ممنون احسان بهار

بارِ منّت خم نسازد گردن آزاده را

آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی

نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را

اشکِ یأس‌آلوده بود از دیده بیرون ریختم

خاک بر سر کردم این طفل ندامت‌زاده را

هرکجا عبرت سواد خاک روشن می‌کند

خجلت‌ِ کوری‌ست چشم از نقشِ پا نگشاده را

بی‌نفس‌ گشتن طلسم راحت دل بوده است

موج منزل می‌زنم تا محو کردم جاده را

بیدل از تسلیم‌، ما هم صید دل‌ها کرده‌ایم

نسبتی با زلف می‌باشد سرِ افتاده را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را

فرش کردم در ره می دامن سجاده را

چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت

دستگیری کن می آشامان عاشق باده را

این سخن را سرو می گوید به آواز بلند

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
بیدل دهلوی

کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را

ناتوانی سخت افشرده‌ست نبض جاده را

وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست

کم نسازد می‌کشی خمیازه جام باده را

از زبان خامشی تقریر من غافل مباش

[...]

ایرج میرزا

روزگار آسوده دارد مردم آزاده را

زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را

از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق

چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را

خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه