گنجور

 
اقبال لاهوری

میلاد آدم

نعره زد عشق که خونین‌جگری پیدا شد

حُسن لرزید که صاحب‌نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهانِ مجبور

خودگَری، خودشکنی، خودنِگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده‌دری پیدا شد

آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات

چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر

تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد

انکار ابلیس

نوری نادان نیَم، سجده به آدم برم

او به نهاد است خاک من به نژاد آذرم

می‌تپد از سوز من، خون رگ کائنات

من به دوِ صرصرم، من به غُوِ تندرم

رابطهٔ سالمات، ضابطهٔ امّهات

سوزم و سازی دهم، آتش میناگرم

ساختهٔ خویش را، در شکنم ریز ریز

تا ز غبار کهن ، پیکر نو آورم

از زُوِ من موجهٔ چرخِ سکون‌ناپذیر

نقش‌گَرِ روزگار ، تاب و تب جوهرم

پیکر انجم ز تو، گردش انجم ز من

جان به جهان اندرم ، زندگی مضمرم

تو به بدن جان دهی، شور به جان من دهم

تو به سکون ره زنی، من به تپش رهبرم

من ز تنک مایگان گدیه نکردم سجود

قاهر بی‌دوزخم، داور بی‌محشرم

آدم خاکی‌نهاد، دون‌نظر و کم‌سواد

زاد در آغوش تو، پیر شود در برم

اغوای آدم

زندگی سوز و ساز به ز سکون دوام

فاخته شاهین شود از تپش زیر دام

هیچ نیاید ز تو غیر سجود نیاز

خیز چو سرو بلند، ای به عمل نرم‌گام

کوثر و تسنیم برد، از تو نشاط عمل

گیر ز مینای تاک بادهٔ آئینه‌فام

زشت و نکو زادهٔ وهم خداوند توست

لذت کردار گیر، گام بنه، جوی کام

خیز که بنمایمت، مملکت تازه‌ای

چشم جهان‌بین گشا، بهر تماشا خرام

قطرهٔ بیمایه‌ای، گوهر تابنده شو

از سر گردون بیفت، گیر به دریا مقام

تیغ درخشنده‌ای، جانِ جهانی گسل

جوهر خود را نما، آی برون از نیام

بازوی شاهین گشا، خون تذروان بریز

مرگ بود باز را زیستن اندر کنام

تو نشناسی هنوز شوق بمیرد ز وصل

چیست حیات دوام؟ سوختن ناتمام

آدم از بهشت بیرون آمده می‌گوید:

چه خوشست زندگی را همه سوز و ساز کردن

دل کوه و دشت و صحرا به دمی گداز کردن

ز قفس دری گشادن به فضای گلستانی

ره آسمان نوردن به ستاره راز کردن

به گداز‌های پنهان به نیازهای پیدا

نظری اداشناسی به حریم ناز کردن

گهی جز یکی ندیدن به هجوم لاله‌زاری

گهی خار نیش‌زن را به گل امتیاز کردن

همه سوز ناتمامم همه درد آرزویم

به گمان دهم یقین را که شهید جستجویم

صبح قیامت آدم در حضور باری

ای که ز خورشیدِ تو، کوکبِ جان مستنیر

از دلم افروختی شمعِ جهانِ ضریر

ریخت هنرهای من بحر به یک نای آب

تیشهٔ من آورد از جگر خاره شیر

زهره گرفتار من، ماه پرستار من

عقل کلان کار من، بهر جهان دار و گیر

من به زمین در شدم من به فلک بر شدم

بستهٔ جادوی من ذره و مهر منیر

گرچه فسونش مرا برد ز راه صواب

از غلطم در گذر عذر گناهم پذیر

رام نگردد جهان تا نه فسونش خوریم

جز به کمند نیاز ناز نگردد اسیر

تا شود از آه گرم این بت سنگین گداز

بستن زنار او بود مرا ناگزیر

عقل به دام آورد فطرت چالاک را

اهرمن شعله‌زاد سجده کند خاک را

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار