گنجور

 
۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲

 
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها در حلقه سودای تو روحانیان را حال ها در لا احب الآفلین پاکی ز صورت ها یقین در دیده های غیب بین هر دم ز تو تمثال ها افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون ماهت نخوانم ای فزون از ماه ها و سال ها کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال ها ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال ها سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال ها آن کاو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او آن کاو چنین شد حال او بر روی دارد خال ها گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می زهد صراف زر هم می نهد جو بر سر مثقال ها فکری بده ست افعال ها خاکی بده ست این مال ها قالی بده ست این حال ها حالی بده ست این قال ها آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله عشقی و شکری با گله آرام با زلزال ها توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال ها از رحمة للعالمین اقبال درویشان ببین چون مه منور خرقه ها چون گل معطر شال ها عشق امر کل ما رقعه ای او قلزم و ما جرعه ای او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال ها از عشق گردون مؤتلف بی عشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف بی عشق الف چون دال ها آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال ها بر اهل معنی شد سخن اجمال ها تفصیل ها بر اهل صورت شد سخن تفصیل ها اجمال ها گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در کز ذوق شعر آخر شتر خوش می کشد ترحال ها
مولانا
 
۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴

 
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم از صدا ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای گر برده ایم انگور تو تو برده ای انبان ما
مولانا
 
۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶

 
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سینا هاستت گاوی خدایی می کند از سینه سینا بیا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان با پهنا بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طره اندر همت ای سر ارسلنا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا ای جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن دل داده ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا ای تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد لا بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت با مکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
مولانا
 
۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم شد حرف ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف در تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گیا ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا کو خورده باشد باده ها زان خسرو میمون لقا ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد کبریا ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک ها ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده زان باغ ها آفل شده بی بر شده هم بی نوا زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا از شه چو دید او مژده ای آورد در حین سجده ای تبریز را از وعده ای کارزد به این هر دو سرا
مولانا
 
۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 
ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا ببین این بحر و کشتی ها که بر هم می زنند این جا ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا چو بی گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا چه سودا می پزد این دل چه صفرا می کند این جان چه سرگردان همی دارد تو را این عقل کارافزا زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا
مولانا
 
۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

 
از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا چو ابرو را چنین کردی چه صورت های چین کردی مرا بی عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا ایا معشوق هر قدسی چو می دانی چه می پرسی که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا
مولانا
 
۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷

 
آب حیوان باید مر روح فزایی را ماهی همه جان باید دریای خدایی را ویرانه ی آب و گل چون مسکن بوم آمد این عرصه کجا شاید پرواز همایی را صد چشم شود حیران در تابش این دولت تو گوش مکش این سو هر کور عصایی را گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را دلتنگ همی دانند کان جای که انصافست صد دل به فدا باید آن جان بقایی را دل نیست کم از آهن آهن نه که می داند آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی عقلی بنمی باید بی عهد و وفایی را خورشید حقایق ها شمس الحق تبریز است دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را
مولانا
 
۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷

 
جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را ای سرو روان بنما آن قامت بالا را خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را در جوش و خروش آور از زلزله دریا را خورشید پناه آرد در سایه اقبالت آری چه توان کردن آن سایه عنقا را مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان سودای بپوسیده پوسیده سودا را هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری تو سرده اسراری هم بی سر و بی پا را یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو در کار درآری تو سنگ و که خارا را افروخته نوری انگیخته شوری ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را
مولانا
 
۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴

 
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم نه از کف و نه از نای نه دف هاست خدایا یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست که اسباب شکرریز مهیاست خدایا به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد دم ناییست که بیننده و داناست خدایا که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک مگر هر در دریای تو گویاست خدایا خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
مولانا
 
۱۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲

 
سلیمانا بیار انگشتری را مطیع و بنده کن دیو و پری را برآر آواز ردوها علی منور کن سرای شش دری را برآوردن ز مغرب آفتابی مسلم شد ضمیر آن سری را بدین سان مهتری یابد هر آن کس که بهر حق گذارد مهتری را بنه بر خوان جفان کالجوابی مکرم کن نیاز مشتری را به کاسی کاسه سر را طرب ده تو کن مخمور چشم عبهری را ز صورت های غیبی پرده بردار کسادی ده نقوش آزری را ز چاه و آب چه رنجور گشتیم روان کن چشمه های کوثری را دلا در بزم شاهنشاه دررو پذیرا شو شراب احمری را زر و زن را به جان مپرست زیرا بر این دو دوخت یزدان کافری را جهاد نفس کن زیرا که اجری برای این دهد شه لشکری را دل سیمین بری کز عشق رویش ز حیرت گم کند زر هم زری را بدان دریادلی کز جوش و نوشش به دست آورد گوهر گوهری را که باقی غزل را تو بگویی به رشک آری تو سحر سامری را خمش کردم که پایم گل فرورفت تو بگشا پر نطق جعفری را
مولانا
 
۱۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷

 
کو مطرب عشق چست دانا کز عشق زند نه از تقاضا مردم به امید و این ندیدم در گور شدم بدین تمنا ای یار عزیز اگر تو دیدی طوبی لک یا حبیب طوبی ور پنهانست او خضروار تنها به کناره های دریا ای باد سلام ما بدو بر کاندر دل ما از اوست غوغا دانم که سلام های سوزان آرد به حبیب عاشقان را عشقیست دوار چرخ نه از آب عشقیست مسیر ماه نه از پا در ذکر به گردش اندرآید با آب دو دیده چرخ جان ها ذکرست کمند وصل محبوب خاموش که جوش کرد سودا
مولانا
 
۱۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴

 
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد که فکند در دماغم هوسش هزار سودا همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا خبرش ز رشک جان ها نرسد به ماه و اختر که چو ماه او برآید بگدازد آسمان ها خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا
مولانا
 
۱۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵

 
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا بستان ز من شرابی که قیامت است حقا چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را غم و مصلحت نماند همه را فرو دراند پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی چو چنان شوم بگویم سخن تو بی محابا قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا نگران شدم بدان سو که تو کرده ای مرا خو که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا
مولانا
 
۱۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰

 
ای تو آب زندگانی فاسقنا ای تو دریای معانی فاسقنا ما سبوهای طلب آورده ایم سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا ماهیان جان ما زنهارخواه از تو ای دریای جانی فاسقنا از ره هجر آمده و آورده ما عجز خود را ارمغانی فاسقنا داستان خسروان بشنیده ایم تو فزون از داستانی فاسقنا در گمان و وسوسه افتاده عقل زانک تو فوق گمانی فاسقنا نیم عاقل چه زند با عشق تو تو جنون عاقلانی فاسقنا کعبه عالم ز تو تبریز شد شمس حق رکن یمانی فاسقنا
مولانا
 
۱۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶

 
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را تا چشم ها گشاید ز اشکوفه بوستان را آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را بر پرده های دنیا بسیار رقص کردیم چابک شوید یاران مر رقص آن جهان را جان ها چو می برقصد با کندهای قالب خاصه چو بسکلاند این کنده گران را پس ز اول ولادت بودیم پای کوبان در ظلمت رحم ها از بهر شکر جان را پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده رقصان و شکرگویان این لوت رایگان را این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان را در کاسه های شاهان جز کاسه شست ما نی هر خام درنیابد این کاسه را و نان را از کاسه های نعمت تا کاسه ملوث پیش مگس چه فرق است آن ننگ میزبان را وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده گه می گزد زبان را گه می زند دهان را
مولانا
 
۱۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲

 
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را بریز خون دل آن خونیان صهبا را ربوده اند کلاه هزار خسرو را قبای لعل ببخشیده چهره ما را به گاه جلوه چو طاووس عقل ها برده گشاده چون دل عشاق پر رعنا را ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود قیاس کن که چگونه کنند دل ها را درآورند به رقص و طرب به یک جرعه هزار پیر ضعیف بمانده برجا را چه جای پیر که آب حیات خلاقند که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده ست سخن شناس کند طوطی شکرخا را زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف چنین رفیق بباید طریق بالا را صلا زدند همه عاشقان طالب را روان شوید به میدان پی تماشا را اگر خزینه قارون به ما فروریزند ز مغز ما نتوانند برد سودا را بیار ساقی باقی که جان جان هایی بریز بر سر سودا شراب حمرا را دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری بر او گمار دمی آن شراب گیرا را زهی شراب که عشقش به دست خود پخته ست زهی گهر که نبوده ست هیچ دریا را ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را تو مانده ای و شراب و همه فنا گشتیم ز خویشتن چه نهان می کنی تو سیما را ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر هزار عاشق کشتی برای لالا را به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا بزن تو گردن لا را بیار الا را بده به لالا جامی از آنک می دانی که علم و عقل رباید هزار دانا را و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر که غمزه تو حیاتی ست ثانی احیا را به آب ده تو غبار غم و کدورت را به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم که نیست لایق پیچش ملک تعالی را بماند نیم غزل در دهان و ناگفته ولی دریغ که گم کرده ام سر و پا را برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی به مغز نغز بیارای برج جوزا را
مولانا
 
۱۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا بدانک سد عظیم است در روش ناموس حدیث بی غرض است این قبول کن به صفا هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون هزار شید برآورد آن گزین شیدا گهی قباش درید و گهی به کوه دوید گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت ببین چه صید کند دام ربی الاعلی چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید چگونه باشد اسری بعبده لیلا ندیده ای تو دواوین ویسه و رامین نخوانده ای تو حکایات وامق و عذرا تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود هزار غوطه تو را خوردنی ست در دریا طریق عشق همه مستی آمد و پستی که سیل پست رود کی رود سوی بالا میان حلقه عشاق چون نگین باشی اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک چنانک حلقه به گوش است روح را اعضا بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند چه لطف ها که نکرده ست عقل با اجزا دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد علم بزن چو دلیران میانه صحرا به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان هزار غلغله در جو گنبد خضرا چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق تو های و هوی ملک بین و حیرت حورا چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست ز عشق کوست منزه ز زیر و از بالا چو آفتاب برآمد کجا بماند شب رسید جیش عنایت کجا بماند عنا خموش کردم ای جان جان جان تو بگو که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
مولانا
 
۱۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا نه رنج اره کشیدی نه زخم های جفا نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی اگر مقیم بدندی چو صخره صما فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی اگر مقیم بدندی به جای چون دریا هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا نگر به موسی عمران که از بر مادر به مدین آمد و زان راه گشت او مولا نگر به عیسی مریم که از دوام سفر چو آب چشمه حیوان ست یحیی الموتی نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت کشید لشکر و بر مکه گشت او والا چو بر براق سفر کرد در شب معراج بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا
مولانا
 
۱۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸

 
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را ببافت جامع کل پرده های اجزا را برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را دهان پر است جهان خموش را از راز چه مانع ست فصیحان حرف پیما را به بوسه های پیاپی ره دهان بستند شکرلبان حقایق دهان گویا را گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را به زخم بوسه سخن را چه خوش همی شکنند به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند چه چیز بند کند مست بی محابا را چو موج پست شود کوه ها و بحر شود که بیم آب کند سنگ های خارا را چو سنگ آب شود آب سنگ پس می دان احاطت ملک کامکار بینا را چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می بین صناعت کف آن کردگار دانا را بپوش روی که روپوش کار خوبان ست زبون و دستخوش و رام یافتی ما را حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش مکن مبند به کلی ره مواسا را طمع نگر که منت پند می دهم که مکن چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا چنان که راه ببندد حشیش دریا را اکنت صاعقه یا حبیب او نارا فما ترکت لنا منزلا و لا دارا بک الفخار ولکن بهیت من سکر فلست افهم لی مفخرا و لا عارا متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی متی اجار اذا العشق صار لی جارا یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی اما قضیت به فی هلاک اوطارا
مولانا
 
۲۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 
کجاست مطرب جان تا ز نعره های صلا درافکند دم او در هزار سر سودا بگفته ام که نگویم ولیک خواهم گفت من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا اگر زمین به سراسر بروید از توبه به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد علو موج چو کهسار و غره دریا میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست که نیست لایق آن روی خوب از آن بازآ مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش که کارهای تو دیدم مناسب و همتا چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا حلاوتیست در آن آب بحر زخارت که شد از او جگر آب را هم استسقا خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا وگر دوا بود این را تو خود روا داری به کاه گل که بیندوده است بام سما کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه میان زهرگیاهی چرا چرند چرا دهان پرست سخن لیک گفت امکان نیست به جان جمله مردان بگو تو باقی را
مولانا
 
 
۱
۲
۳
۲۰
sunny dark_mode