گنجور

 
همام تبریزی

ترکم زمی مغانه سرمست

می‌آمد و عقل رفته از دست

مخمور ز باده چشم جادو

شوریده ز باد زلف چون شست

در باره سوار بود چون دید

رخسار مرا ز زین فروجست

دستم به لب چو لعل بوسید

و اندر قدمم چو خاک شد پست

برداشت ز خاک رخ پس آنگه

بنشاند مرا و خویش ننشست

یک شیشه شراب داشت با خود

زان باده که جرعه‌ای کند مست

پر کرد و یکی قدح به من داد

واخوردم و دل ز غصه وارست

چون مست شدم ز باده گفتم

ای ترک کنون که توبه بشکست

درده می ارغوان و گر نیست

دستار من از در گرو هست

ترکم چو شنید همچو جوزا

در خدمت من نطاق دربست

میداد شراب ناب و نقلم

از پسته خویش داد پیوست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

گرمابه سه داشتم به لوهور

وین نزد همه کسی عیان است

امروز سه سال شد که مویم

ماننده موی کافرانست

بر تارک و گوش و گردن من

[...]

سنایی

زان چشم پر از خمار سرمست

پر خون دارم دو دیده پیوست

اندر عجبم که چشم آن ماه

ناخورده شراب چون شود مست

یا بر دل خسته چون زند تیر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
خاقانی

آن کز می خواجگی است سرمست

بر وی نزنند عاقلان دست

بی‌آنکه کسی فکند او را

از پایهٔ خود فروفتد پست

مرغی که تواش همای خوانی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
سید حسن غزنوی

ذاتی که چو بخت نور جان است

جانی که چو بخت خود جوان است

از لطف بهار در بهار است

وز فضل جهان در جهان است

در ناصح دین مگر یقین است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه