گنجور

 
هلالی جغتایی

نا دیده میکنی، چو فتد دیده بر منت

جانم فدای دیدن و نادیده کردنت

فردا، که ریزه ریزه شود تن بزیر خاک

برخیزم و چو ذره درآیم ز روزنت

با آنکه رفت روشنی چشمم از غمت

دارم هنوز دوست تر از چشم روشنت

گر میکشی، نمیروم از صید گاه تو

دست منست و حلقه فتراک توسنت

بر دامن تو باده گلگون چکیده است

یا خون ماست آنکه گرفتست دامنت؟

مستی و گردنی چو صراحی کشیده ای

خوش آنکه دست خویش در آرم بگردنت

دیگر ترا چه باک، هلالی، ز دشمنان؟

کان ماه با تو دوست شد و مرد دشمنت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

گیرم که نیست پرسش آزادگان فنت

کم زانکه گاه آگهیی باشد از منت

خورشیدوار یک نظری کن که بر درند

سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت

ترکی و بهر رزم زره نیست حاجتت

[...]

جامی

تا کی ز دیر آمدن و زود رفتنت

خون ریزم از دو دیده که خونم به گردنت

جای تو نیست سینه تاریک و تنگ من

تشریف ده که جای کنم چشم روشنت

دارم ز تو به هر سر مویی هزار درد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه