گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گیرم که نیست پرسش آزادگان فنت

کم زانکه گاه آگهیی باشد از منت

خورشیدوار یک نظری کن که بر درند

سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت

ترکی و بهر رزم زره نیست حاجتت

بس باشد آب دیده عشاق جوشنت

تو دانی و کسان، بحلت باد خون من

باری ز بار من بود آزاد گردنت

افتادگان که بر سر کویت شدند خاک

دامن کشان مرو که نگیرند دامنت

تو آفتاب حسنی و من در شب فراق

وین تیره روزیم شده چون روز روشنت

مردم ازین هوس که چو جان در برت کشم

کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت

پیکان درون دل مکن، ای پندگو، زیان

نی خار پاست اینکه برآید به سوزنت

بهر خدای چهره ز نامحرمان بپوش

خسرو بس است بلبل نالان به گلشنت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode