گنجور

 
حزین لاهیجی

نیست هوای بوستان، کنج قفس خزیده را

لاله‌ستان خود کنم، سینهٔ داغ‌دیده را

قاصد اگر شنیده‌ای، از لب یار وعده‌ای

رخصت بازگشت ده، جان به لب رسیده را

چشم رقیب گفتمش، محرم روی خود مکن

کرد نگار دیده‌ام، مصلحت شنیده را

داغ جنون نمی‌کشد، دست حمایت از سرم

خواجه به ناز پرورد، بندهٔ زرخریده را

خضر خجسته روی ما، راه دیار یار کو؟

عمر سفر دراز شد، رنگ رخ پریده را

پشت هلال شد دوتا، از خم ابروان تو

قامت خم گواه بس، بار ستم کشیده را

از دم مولوی حزین آذر من بهار شد

در مگشا و کم نما، گلشن نورسیده را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را

هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را

جوش نمود نوش را نور فزود دیده را

گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من

[...]

حکیم نزاری

کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را

باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را

کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من

تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را

هیچ خیال آن پری از نظرم نمی‌رود

[...]

جهان ملک خاتون

نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را

باد به گوش او رسان حال دل رمیده را

از من دل رمیده گو ای بت دلستان من

بار فراق تو شکست پشت دل خمیده را

گفت به ترک ما بگو ورنه سرت به سر شود

[...]

فروغی بسطامی

دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده را

در کف دایه داده‌ام کودک نورسیده را

بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد

کان سر زلف دام شد پای دل رمیده را

از لب شکرین او بوسه به جان خریده‌ام

[...]

ملک‌الشعرا بهار

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون طپیده را

یا که غبار پات را نور دو دیده می‌کنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه