گنجور

حاشیه‌گذاری‌های دکتر صحافیان

دکتر صحافیان 🌐


دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۴۰ - مثل:

ادامه دریافتهای دفتر ششم مثنوی33 آخرین حکایت مثنوی؛وصیت آن شخص که بعد ازمن کاهلترین فرزندم ارث ببرد
مردی سه پسر داشت نزد قاضی وصیت کرد که اموالش به برادری برسد که بی توجه تر و کاهل تر است .
پس از مرگ قاضی به پسرانش گفت هر کدام باید حکایتی بگویید تا ببینم کاهلترین کدام است .
برادر اول گفت من باطن هر کس را از لحن کلامش و حرکاتش میشناسم.
دیگری گفت آدمی را از سخنش باز شناسم و اگر سکوت کند او را به نطق بیاورم.
سومی که از همه کاهلتر بودگفت:
در مقابلش ساکت نشینم و صبر می کنم ؛پس از آن هر خاطره قلبی ،یقینا بازتاب اندیشه باطنی او خواهد بود.
عارفان از هر دو جهان کاهلترند
زآنکه بی شدیار خرمن می برند4886
عارفان به دو دنیا بی توجه هستند و برداشت محصول آنها (لذت درک لحظه عرفانی)بدون شخم زدن است.
گر ندانی یار را از ده دله
از مشام فاسد خود کن گله 4885
سر او را چون شناسی؟راست گو
گفت:من خامش نشینم پیش او4912
قاضی گفت چگونه به پنهانی دل او دست پیدا می کنی .برادر بی توجه تر (که فقط متوجه حال خود و لحظه و خداوند هست)گفت من در مقابلش ساکت می نشینم.
ور بجوشد در حضورش از دلم
منطقی بیرون از این شادی و غم
من بدانم کو فرستاد آن به من
از ضمیر چون سهیل اندر یمن4915
من خواهم دانست که این سخن که در دل و در سکوت می یابم از درون تابناک اوست که مثل ستاره سهیل در یمن تابناک است.
در دل من آن سخن زآن میمنه ست
زآنکه از دل جانب دل روزنه ست4916
این آخرین بیتی است که مولانا مثنوی را با آن تمام کرده است:
سخنی که در سکوت دریافت می کنم؛ از سوی دل زیبا و خجسته اوست زیرا از دل به سوی دل دیگر، پنجره ای برای دریافت هست. (زیرا همه دلها دمیده شده روح خداوند و محل جاری شدن او هستند از این رو یا هم یکی هستند)
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۴ - آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره:

زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لم یزال و لم یزل 3071
پیامبر از خداوند در حدیث قدسی چنین فرموده است که در قلب مومن جا می شوم نه در آسمانها با این همه بی گرانگی
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا
در دل مومن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بس ز کیف
تا به دلالی آن دل، فوق و تحت
یابد از من پادشاهی ها و بخت
تمثیل دیگر :
هیبت و انرژی مومن مانند جناب جعفر از وجود و سیطره خداوند در دل اوست.
بی چنین آیینه از خوبی من
بر نتابد نه زمین و نه زمن
بدون وساطت این دل زمین و زمان نمی تواند تجلیات مرا تحمل کند.
(اشاره به راز آفرینش انسان )
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس3077
به سبب آیینه دل، در درون آدمی هر لحظه به لطافت تجلیات اسماء الهی پنجاه عروسی برپاست.
صورت این آیینه را در ضمن ابیات مثنوی بشنو اما رازش(مانند راز آفرینش و سر تقدیر) نگفتنی است.
آرامش و پرواز روح

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۴ - آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره:

ادامه دریافتهای دفتر ششم مثنوی 31 حکایت جنگاوری جعفر طیار1

حضرت جعفر بن ابی طالب برای فتح قلعه ای به تنهایی حمله می کند.
(برای گسترش اسلام، در زمان پیامبر و
با دستور ایشان)
قلعگیان که خود از جنگاوران بودند چنان ترسیدند که در قلعه را بستند.
رئیس قلعه از معاون خود چاره جویی کرد.او گفت چاره ای نیست جز آنکه قلعه را به او تسلیم کنیم.
رئیس قلعه با تعجب گفت:
او فقط یک نفر است .چگونه تسلیم او شویم؟؟!!
معاونش جواب داد :
به تنها یگانه بودنش نگاه نکن،به این توجه کن که دیوارهای قلعه در مقابل او مثل جیوه به خود می لرزد.
نکته:این همان چیزی است که امروز تحت عنوان اراده و انرژی های ما وراء از آن بحث می شود..

گفت آخر نه یکی مردیست فرد؟
گفت:منگر خار در فردی مرد3034
چشم بگشا، قلعه را بنگر نکو
همچو سیماب است لرزان پیش او
چشم من چون روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد 30 40
جعفر در منشا این انرژی ماوراء:
از زمانی که چشم من به پادشاه حقیقی جهان افتاد(توحید) ،زیادی نفرات آنها برایم بی اهمیت شد.
اختران بسیار و خورشید ار یکی است
پیش او بنیاد ایشان مندکی است
گرچه ستارگان فراوان؛ اما خورشید تنهاست اما ستارگان در مقابلش ناپدید می شوند.
مالک الملکست، جمعیت دهد
شیر را تا بر گله گوران جهد
ذهن تمثیل ساز مولانا پی در پی برای انرزی یگانه جعفر نظیر می‌آورد:
شیر هم که یک تنه به گور خران حمله می کند مظهری از قدرت یگانه خداوند است.
در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی ،غلام دختری 3056
تمثیل دیگر:خداوند چهره دختری را چنان زیبایی می دهد که شاهی دلبسته و غلام او می شود.
(ذهن توحید گرای مولانا هیچ چیز را در جهان خالی از انرژی های خدایی نمی بیند. )
نور موسی بارقی برانگیخته
پیش روی او توبره ای آویخته3059
صورت موسی چنان درخششی داشت که ناچار بود صورت خود را با مانع و نقابی بپوشاند
پس از این که نور خدایی موسی را فراگرفت به سوی قومش رفت هر کس او را می دید از هیبت جان می سپرد....
تفسیر ابوالفتوح رازی ج1 ص 124
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده
تمثیل دیگر:نور عرشیان حیران نور خدایی که در قلب مومن است می باشد و مانند نور ستارگان در مقابل خورشید از میان می رود.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲۲ - بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة:

ادامه دریافتهای دفتر ششم مثنوی 30 چه زمانی "درد" راهگشا و رساننده است؟ حکایت جستجوی گنج مرد بغدادی 3
خادع درد اند درمانهای ژاژ
رهزن اند و زرستان، رسم باژ 4305
راهنمایان دروغین؛مدعیان که درمان های بی کاربرد پیشنهاد می دهند،راهزن هستند و درد تو را که مانند طلا می توانست رساننده تو باشد مانند باج گیران می دزدند.
پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم،گیر ای مرید
این راهزنان راه خداوند،پای تو و پر پرواز تو را می برند و خودشان را از همه بالاتر می دانند.
رو ز درمان دروغین می گریز
تا شود دردت مصیب و مشک بیز4311
برای رسیدن به حقیقت پس از کسب درد،باید ازین مدعیان که به خود دعوت می کنند و غرق در خود خواهی هستند فرار کنی.
پس از آن درو تو رساننده و و آشکار کننده مشک وجودت می شود.
بارها من خواب دیدم مستمر
که به بغداد است گنجی مستتر4314
بازگشت به حکایت:داروغه گفت با یک خواب از بغداد به مصر آمده ای در حالی که من بارها خواب دیده ام در بغداد و در فلان محله و خانه(خانه مرد بغدادی)گنج است و اعتنا نکردم.
گفت با خود:گنج در خانه من است
پس مرا آنجا چه فقر و شیون است
بر سر گنج از گدایی مرده ام
زآنکه اندر غفلت و در پرده ام 4323
آدمی با وجود گنج جانشینی خداوند ،دایما مشغول گدایی کردن آرامش و آسایش از جسم خود است.
جالب این که ثروتمندان که بیشتر چنین گدایی از جسم،خواسته و آرزوهایشان می کنند ،خود را عزیزتر می دانند!!
زین بشارت مست شد دردش نماند
صد هزار الحمد،بی لب او بخواند
من مراد خویش دیدم بی گمان
هر چه خواهی گو مرا،ای بد دهان4328
داروغه مرد بغدادی را احمق خطاب می کند؛اما او پس از رسیدن به گنج هیچ توجهی به گفته های او ندارد.
رسیدگان به گنج درون نیز چنین اند و در سکوتی زیبا فقط دیگران را مشاهده می کنند
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲۲ - بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة:

بوی صدقش آمد از سوگند او
سوز او پیدا شد و اسپند او4275
بوی صدق از گفتار مرد بغدادی حس میشد. (بوی های معنوی بسیار مورد توجه مولاناست).
یک سخن از دوزخ آید سوی لب
یک سخن از شهر جان در کوی لب
بحر جان افزا و بحر پر حرج
در میان هر دو بحر ، این لب مرج
گاهی سخنی از روی صدق هست مثل آب شیرین و گاهی سخنی از روی کذب مثل آب تلخ که هر دو بر لب آدمی چون نهری جاری می شود.
اشاره به آیه 19 و 20 سوره رحمن:
مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان.
دو دریا (شیرین و شور) با هم قرار داد که در تماس ند و میانشان حایلی که در نیامیزند.
در اینجا مولانا وارد ارزیابی فلسفی درد می شود و درد را باعث نو شدن انسان و زندگی می داند:
بارها خوردی تو نان،دفع ذبول(ملال)
این همان نان است چون نبوی ملول
هر که را درد مجاعت نقد شد
نو شدن با جزو جزوش عقد شد
لذت از جوعست، نه از نقل نو
با مجاعت از شکر، به نان جو4296
در دقت ژرف فلسفی مولانا می فرماید :
لذت خوردن از غذای رنگارنگ نیست از درد گرسنگی است(اگر سیر باشیم بهترین غذاها نفرت آورند و بالعکس.)
کیمیای نو کننده ،دردهاست
کو ملولی آن طرف که درد خاست؟
هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و ،درد جو و ،درد ، درد
آنچه زندگی را ادامه میدهد ،انسان را از ملالت در می‌آورد( آدمی را بر مرکب جسم و زمان به پیش می برد تا دریافت های جدید داشته باشد) "درد" است.
در این نگرش بی نظیر درد از زندگی انسان نباید حذف شود .درد در تمامی شریانهای زندگی ما چون خون جاری است.
(نگرش های عمیق و دقیق مولانا سبب توجه جهان پیشرفته غرب به ویژه مردم امریکا به مولانا شده است).
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۷:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:

مشتاق لحظه ناب حضور ( که از دست رفته و یا کمرنگ شده)از معشوق دردانه اش می خواهد دوباره قدم بر چشمش گذارد.
بیت2:با ظرافت های زیبایی ات دل عارفان را ربوده ای.چه بسیار لطیفه های خوش در این زیبایی است که چون دام و دانه صیدم می کند.
بیت3:ای بلبل مست شده از باد بهار، دیدار گل گوارایت که در این چمن(دنیا)تنها آواز خوش تو صفای حضور دارد( اکنون که به دیدار رسیده ام چنین حالی را می یابم)
بیت4:لبت چون یاقوت شراب مفرحی می سازد که درمان ناتوانی دلم می شود.
بیت5:توجه به جسم مرا از ملازم بودن تو و حال خوش انداخته است، اما بدان که جوهره جان پیوسته با شوق نظاره گر توست( خاک درگاه توست)
بیت6:به هر معشوق طنازی دلم را نخواهم سپرد.دل با این گنجینه حضور وقف توست و مهر و موم شده به نامت.
بیت7: زیبای افسونگر من تو چه سوارکار شیرین حرکاتی که کیهان را رام تازیانه خود کرده ای.
بیت8:وقتی زمانه پر فریب از توانمندی راهکارهای تو می لغزد دل من چگونه ویران نشود؟!
بیت9:اکنون که در کانون جاذبه توام سرود تو و ترانه حافظ کیهان را به رقص می آورد و هماهنگ با خود می کند( هماهنگی من و تو هماهنگی کل کیهان است).
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۶ - بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بی‌صبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمی تنیلنی مقصودی او القی راسی کفادی ثم یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بنهم هم‌چو دل از دست آن‌جا و نصیحت برادران او را سود ناداشتن یا عاذل العاشقین دع فة اضلها الله کیف ترشدها الی آخره:

الله الله زآن دژ ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
بهر دیده روشنان ،یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
با تمثیل صورتهای هرارگونه آن قلعه ،مولانا اشاره می کند که جهان مظهر نشانه های خداوند است.
تا به هر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند
عارفان روشن بین در هر حیوان و گیاهی که بنگرند غرق در باغهای جمال خداوند هستند.
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
اگر در کاسه ای آب می خورید در درون آن خداوند را ببینید نه خود را زیرا شما هم یکی از این نقشهای این قلعه هستید و نباید گول ظاهر خود را بخورید.
آنکه عاشق نیست ،او در آب در
صورت خود بیند ای صاحب بصر
آنکه عاشق خداوند نیست و به توحید نرسیده ؛در باتلاق شرک دست و پا می زند خود را در آب می بیند.
صورت عاشق چو فانی شد در او
پس در آب اکنون که را بیند ؟بگو3645
اما آنکه در دوست فانی شد غیر خداوند را در آب نمی بیند هر چند ظاهرا عکس خود را ببیند.
صورت حق بینند اندر روی حور
همچو مه در آب ، از صنع غیور3646
همچنین در زیبا رویان نیز زیبایی خداوند را می بینند چه آنکه نسبت دادن زیبایی زیبا رویان به خود آنها، شرک خواهد بود.مانند این که تصویر ماه را در آب ببینند گرچه در آب هست اما از ماه هست.

وشته شده در شنبه هجدهم دی 1395 ساعت 3:32 ب.ظ توسط مهدی صحافیان | نظرات
ادامه دریافت های دفتر ششم مثنوی حکایت دژ هوش ربا 6
اندر آن قلعه خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر3704
آن دژ اعجاب انگیز پنج در به دریا و پنج در به خشکی داشت.
زآن هزاران صورت و نقش و نگار
می شدند از سو به سو،خوش،بی قرار
شاهزادگان مجذوب و شیفته صورتها بودند و در پی آنها به این طرف و آن طرف قلعه می دویدند
زین قدح های صور ،کم مست باش
تا نگردی بت تراش و بت پرست
اینجا مولانا از تمثیل صور قلعه استفاده عرفانی می کند ازین صورتها به وجد نیا و مست نشو تا در ذهن و دلت بتی در مقابل خداوند نتراشی و آن را نپرسنی.
گویا مولانا به ما می گوید دنیا مستی و بی خویشتنی است اما نیابد شرابت شراب صورت باشد
از قدح های صور بگذر مه ایست
باده در جام است، لیک از جام نیست
تمثیل دبگر:همان طور که هیچ کس شراب داخل جام را از جام تمی داند بلکه مربوط به ساقی می داند ؛تو هم صورتها را از خودشان ندان بلکه از سوی ساقی ازلی یعنی خداوند بدان (البته گاهی شراب زیبایی می ریزد و گاه شراب دانایی و گاه شراب نیکی.)
آدما معنای دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی
مولانا با تمامی انسانها در تمام زمانها سخن می گوید :ای آدمی ظاهر گندم را رها کن و به صفت رزاق بودن خداوند پی ببر که از صورت گندم سر بر آورده است.
صورت از بی صورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زاده ست دود
تمثیل دیگر:صورتها چون دود واقعیت ندارند و آتش که دود و صورت ندارد اصیل و گرما بخش هست.
صورت بی صورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی
زیر ساخت تمام صورتها حقیقت بی صورت است.
درادامه ابیات ذهن و دل مولانا که بیخود شده است ؛این صورتها را بسط می دهد.
صورت نعمت بکد ، شاکر بود
صورت مهلت بود صابر بود
صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود ،گیرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند
صورت مرد وزن و لعب و جماع
فایده ش بس خوش وقت وقاع3733
ادامه دریافت های دفتر ششم مثنوی حکایت دژ هوش ربا 7

کرد فعل خویش قلعه هش ربا هر سه را انداخت در چاه بلا3763
عشق صورت در دل شه زادگان چون خل می کرد مانند سنان
عشق آن تندیس سنگی همانند سر نیزه ای در دل شاهزادگان فرو می رفت.
ما کنون دیدیم شه زآغاز دید چندمان سوگند داد آن بی ندید
انبیا را حق بسیار است از آن که خبر کردند از پایان مان
کآنچه می کاری ،نروید جز که خار وین طرف پری نیابی زو مطار
مولانا به ضرورت راهبر و پیر اشاره می کند: شاه که آنها را از آن قلعه منع کرده بود را راهبر آنها می داند و ازین تمثیل به لزوم انبیا اشاره می کند که پایان کار ما را دیده اند درست مثل به بلا افتادن این شاهزادگان.
هشدار داده اند که اگر به طرف نفس و خواسته هایش پرواز کنی، نفس تو را در خود چون گردابی می کشد و از "پرواز روح "باز می دارد.
تخم از من بر ، که تا ریعی دهد با پر من پر،که تیر آن سو جهد
دو تمثیل دیگر برای لزوم پیر : راهنمایی پیر مثل بذر خوب هست. دستگیری پیر مثل پری قوی است که از تیرهای خطرناک راه تو را حفظ می کند.
آنچه در آیینه می بیند جوان پیر اندر خشت بیند پیش از آن3777
تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش بودمان تا این بلا آمد به پیش
سایه رهبر به است از ذکر حق یک قناعت به که صد لوت و طبق
سایه پیر و مرشد از ذکر خداوند بالاتر است چون او خود حق را می بیند .
بعد بسیار تفحص در مسیر کشف کرد آن راز را شیخی بصیر
نه از طریق گوش بل از وحی هوش رازها بد پیش او بی رو پوش
مشخصات پیر و شیخ حقیقی: کسی که از طریق هوش درونی خود که مانند وحی هست،رازها را بدون پرده در می یابد.
گفت نقش رشک پروین است این صورت شه زاده چین است این3789
این تندیس مورد حسادت ستاره ثریا ست. اعتمادی کرد بر تدبیر خویش که برم من کار خود با عقل پیش
نیم ذره زآن عنایت به بود که ز تدبیر خرد سیصد رسد نیمی از یک ذره توجه پیر بهتر سیصد تدبیر خرد است. (خرد قبل از یافتن و ارزیابی پیر کارایی دارد پس از آن تسلیم است.)
ترک مکر خویش گیر ای امیر پا بکش پیش عنایت ،خوش بمیر
در مقابل عنایت خداوند که از وجود پیر می رسد تسلیم باش چون مرده ای بی خواسته ،بی اندیشه، بی تدبیر، بی دانش .

شته شده در شنبه بیست و پنجم دی 1395 ساعت 7:59 ق.ظ توسط مهدی صحافیان | نظرات
ادامه دریافت های دفتر ششم مثنوی حکایت دژ هوش ربا 8

آن بزرگین گفت :ای اخوان من ز انتظار آمد به لب این جان من4054
لا ابالی گشته ام ،صبرم نماند مر مرا صبر در آتش نشاند
دین من از عشق ،زنده بودن است زندگی زین جان و سر ننگ من است
بیان قمار عاشقانه برادر بزرگتر است که از جان و زندگی خود سیر شد و با وجود این که می دانست هر که نام دختر شاه چین را ببرد کشته می شود تصمیم به آن گرفت.
چون غبار تن بشد ،ماهم بتافت ماه جان من ،هوای صاف یافت4061
زمانی ماه نور ماه جان را می یابی که در قماری عاشقانه دلبستگی به جسم را چون غباری از میان راه برداری.
زنده زین دعوی بود جان و تنم من ازین دعوی چگونه تن زنم؟4065
ابراز عشق آب حیات است و مرا زنده می دارد. گر مرا صد بار گردن زنی همچو شمع بر فروزم روشنی
اشاره به تمثیلی که امروز نیست.برای روشنایی بهتر شمع ،سر نخ شمع را می چیده اند.و این گردن زدن باعث نور بیشتر می شده است.
من نجویم زین سپس راه اثیر پیر جویم ،پیر جویم ،پیر، پیر
پیر، باشد نردبان آسمان تیر، پران از که گردد؟از کمان4125
پیر به کمان تشبیه (از جهت خمیدگی و هدایت تیر) شده که سالک را در دامن حق می اندازد.
عقل ابدالان چو پر جبرئیل می پرد تا ظل سدره میل، میل
عقل عارفان فراتر از عقل جزئی و حسابگر است و تا عرش پرواز می دهد.
باز سلطانم، گشم، نیکو پیم فارغ از مردارم و کرکس نیم4140
برادر بزرگتر پس از قمار عشق: من باز شکاری سلطانم ،حال خوشی دارم و وجودی خجسته. کرکس و لاشه خوار نیستم تا به دنیا که لاشه ای بیش نیست دل ببندم.

کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۲۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری:

صورت معشوق زو شد در نهفت
رفت و شد یا معنی معشوق جفت 4617
وصف درگذشت برادر بزرگتر :
اشاره به چگونگی رسیدن به حقیقت توسط حضرت عشق :
صورت معشوق در نظر عاشق محو می شود و با حقیقت معشوق یکی می شود.
من شدم عریان زتن،او از خیال
می خرامم در نهایات الوصال
کی به وصول کامل و غرق شدن در آغوش او می رسم؟
زمانی که از جسم خودم برهنه شوم و معشوق در نظر من از خیال جدا شود.
این مباحث تا بدینجا گفتنی است
هر چه آید زین سپس نهفتنی است
این بیت کلید تمامی تمثیل های عرفانی مثنوی است:وصف وصول قابل بیان است اما خود وصول در واژه ها نمی آید.
واژه ها برای دنیای مادی است .جانها بی دهان سخن می گویند و بی گوش می شنوند.
(به رمز تکرار "قل " در قرآن مراجعه شود؛پیامبر در سکوت دریافت می کند و مامور می شود که این گونه بگو...)
تا به دریا سیر اسپ و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود
وقتی به دریای حقیقت رسیدی اسب به کارت نمی آید .قایق چوبین مرکب تست.
این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود
تمثیل بی نظیر برای سکوت:
سکوت مرکب تو در دریای بی انتهای حق است.
وآن کسی کش مرکب چوبین شکست
غرقه شد در آب ، او خود ماهی است
مقام بالاتر یعنی غرق شدن در توحید ؛برای آن کسی است که این قایق را هم بشکند .او شاه ماهی دریای توحید است.
نه خموش است و نه گویا ،نادری است
حال او را ، در عبارت نام نیست
آنکه غرقه او شد همه است و همه ویژگیها را دارد گرچه متضاد باشند هم گویا است و هم در سکوت!!
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۸ - رجوع کردن بدان قصه کی شاه‌زاده بدان طغیان زخم خورد از خاطر شاه پیش از استکمال فضایل دیگر از دنیا برفت:

راهیابی برادر میانی به پیشگاه شاه و سرشار شدن از دریای معرفت او سپس پنداشتن این که این کمالات از خود اوست
چون مسلم گشت بی بیع و شری
از درون شاه در جانش جری4759
برادر میانی بدون تلاش مقامات عرفانی در جانش جاری شد.
قوت می خوردی ز نور جان شاه
ماه جانش همچو از خورشید، ماه
تشبیه برای دریافت عرفانی :
جان شاهزاده چون ماه از خورشید شاه نور می خورد.
راتبه جانی ز شاه بی ندید
دم به دم در جان مستش می رسید
آن نه که ترسا و مشرک می خورند
زآن غذایی که ملایک می خورند4762
مولانا می فرماید روزی هایمان را تنگ بینانه محدود به روزی جسمی نکنیم ؛ بلکه روزی حقیقی نوری است که فرشتگان می خورند (مشاهده و دریافت اسماء خداوند )
اندرون خویش استغنا بدید
گشت طغیان زاستغنا پدید
که نه من شاه و هم شه زاده ام؟
چون عنان خود بدین شه داده ام؟
زین منی چون نفس زاییدن گرفت
صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت4769
زمانی که نفس شاهزاده غرور و خودی می زایید ؛سخنهای بیهوده می گفت.
بحر شه که مرجع هر آب ،اوست
چون نداند آنچه اندر سیل و جوست؟
شاه عارف چون دریایی است و می داند که در جوی خرد برادر مغرور چه میگذرد.
شاه را دل، درد کرد از فکر او
ناسپاسی عطای بکر او
من تو را ماهی نهادم در کنار
که غروبش نیست تا روز شمار
کمالات عرفانی به ماهی تشبیه شده که شاه در آغوش وی نهاده است.
در جزای آن عطای نور پاک
تو زدی در دیده من خار و خاک
من تو را بر چرخ گشته نردبان
تو شده در حرب من تیر و کمان4777
چون درون خویش بدید آن خوش پسر
از سیه کاری خود گرد و اثر
همچو آدم دور ماند از بهشت
در زمین می راند گاوی بهر کشت
در تشبیهی زیبا دریافتهای عرفانی به بهشت تشبیه شده است و فراموش کردن فیض پیر و مرشد به خوردن گندم.
عفو کرد آن شاه دریادل، ولی
آمده بد تیر آه بر مقتلی 4869
شاه دریادل خودبینی او را دید و اورا بخشید اما تیر آه آن عارف بزرگ بر جان شاهزاده میانی نشست و کشته شد.
وآن سوم کاهل ترین هر سه بود
صورت و معنا بکلی او ربود4876
برای برادر کوچکتر تنها یک بیت آمده است:آنکه از همه بی توجه تر بود و در تسلیم مطلق بود هم به دیدار صورت یعنی دختر شاه چین رسید و هم به کمالات معنوی دست یافت.
رمز کوتاه بودن سرگذشت سعادت آمیز برادر کوچکتر می تواند غیر قابل بیان بودن آن باشد و این که گفتنی نیست بلکه یافتنی و چشیدنی است.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۶ - رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیت‌ها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و می‌گفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان می‌گفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر:

اندر آن قلعه خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر3704
آن دژ اعجاب انگیز پنج در به دریا و پنج در به خشکی داشت.
زآن هزاران صورت و نقش و نگار
می شدند از سو به سو،خوش،بی قرار
شاهزادگان مجذوب و شیفته صورتها بودند و در پی آنها به این طرف و آن طرف قلعه می دویدند
زین قدح های صور ،کم مست باش
تا نگردی بت تراش و بت پرست
اینجا مولانا از تمثیل صور قلعه استفاده عرفانی می کند ازین صورتها به وجد نیا و مست نشو تا در ذهن و دلت بتی در مقابل خداوند نتراشی و آن را نپرسنی.
گویا مولانا به ما می گوید دنیا مستی و بی خویشتنی است اما نیابد شرابت شراب صورت باشد
از قدح های صور بگذر مه ایست
باده در جام است، لیک از جام نیست
تمثیل دبگر:همان طور که هیچ کس شراب داخل جام را از جام تمی داند بلکه مربوط به ساقی می داند ؛تو هم صورتها را از خودشان ندان بلکه از سوی ساقی ازلی یعنی خداوند بدان (البته گاهی شراب زیبایی می ریزد و گاه شراب دانایی و گاه شراب نیکی.)
آدما معنای دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی
مولانا با تمامی انسانها در تمام زمانها سخن می گوید :ای آدمی ظاهر گندم را رها کن و به صفت رزاق بودن خداوند پی ببر که از صورت گندم سر بر آورده است.
صورت از بی صورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زاده ست دود
تمثیل دیگر:صورتها چون دود واقعیت ندارند و آتش که دود و صورت ندارد اصیل و گرما بخش هست.
صورت بی صورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی
زیر ساخت تمام صورتها حقیقت بی صورت است.
درادامه ابیات ذهن و دل مولانا که بیخود شده است ؛این صورتها را بسط می دهد.
صورت نعمت بکد ، شاکر بود
صورت مهلت بود صابر بود
صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود ،گیرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند
صورت مرد وزن و لعب و جماع
فایده ش بس خوش وقت وقاع3733
وبلاگ و کانال آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۵ - روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره:

این آخرین حکایت و یکی از بلندترین حکایات مثنوی است .
پادشاهی سه پسر داشت .آنها قصد کردند گه در قلمرو حکمرانی پدر به سیاحت بپردازند.
پادشاه آنها را تشویق کرد اما آنها را از دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور بر حذر داشت که مبادا در آن قدم گذارید..
آنها مدتی به دستور پدر از رفتن به آن قلعه صرف نظر کردند اما از آنجا که انسان وسوسه ممنوع ها را دارد و احساس می کند در آنها رازی است که شاید آن راز با حقیقتش گره خورده باشد (درست مانند گناه نخستین پدرمان آدم)به آن قلعه وارد شدند.
دژی بسیار مجلل و نقشهای بسیار دلربا که هیچ نقشی تکراری نبود و هر نقشی در تسخیر وجود آنها از دیگری سبقت می گرفت.
این قلعه پنج در به سوی دریا و پنج در به سوی خشکی داشت.
در میان نقشهای سحر انگیز ناگهان چشم برادران به تندیس بسیار زیبا و افسونگری افتاد.برادران بی اختیار دلداده و عاشق آن تندیس شدند.
عشق شدید آنها را به یافتن صاحب آن تندیس واداشت.
….سرگشته و حیران شهر به شهر و کوی به کوی گشتند اما نشانی از او نیافتند تا آنکه........
+ نوشته شده در شنبه یازدهم دی 1395 ساعت 1:14 ب.ظ توسط مهدی صحافیان | نظرات
ادامه دریافت های دفتر ششم مثنوی حکایت دژ هوش ربا 2
پس از آنکه برادران در آن دژ با تندیس دختر زیبا روبرو شدند و از یافتن نشانش ناامید شدند به" پیری" روشن بین برخورد کردند که خبر از آن معشوق بی نشان داد.
آن صورت متعلق به دختر پادشاه چین است ؛اما پادشاه چین عادت عجیبی دارد که کسی جرات سخن گفتن در مورد خانواده اش ندارد و بسیار نگون بختانی که از تیغ او گذشته اند.
شاهزادگان با رنج فراوان وارد چین شدند اما ناشناس چون می دانستند آشکارا نمی توانند سراغ دختر شاه را بگیرند. و مدت زیادی به کاری مشغول شدند و بدون ابراز هدف و آرمان خود در آنجا بسر می بردند.
تا آنکه بر برادر بزرگتر صولت عشق چیره گشت و مقهور آن شد و تصمیم گرفت بی هیچ ملاحظه ای به پیش شاه رود و خواسته خود را باز گو کند .یا به خواسته خود برسد و یا سرش را از دست بدهد. (قمار عاشقانه)
پند برادران دیگر موثر واقع نشد و گویا پند انها را نمی شنید.اما وقتی به پیشگاه شاه رسید او را عارفی بزرگ دید که اسرار درون ها را در می یافت ...
ادامه دارد
ادامه دریافتهای دفتر ششم مثنوی تمثیلات عرفانی حکایت دژ هوش ربا4

کل تمثیل برای سیر و سلوک و رهایی از "خودمی باشد.
شاه تمثیل عقل کل است که آفرینش از او آغار شده و ادامه دارد و سه شاهزاده سه نوع سالک با روش های تفاوت سلوک است.
قلعه ذات الصور یا دژ هوش ربا جهان مادی است با نقشهای بسیار فریبنده که خداوند در این زمینه چنان استادی کرده است که همه فراموش می کنیم دنیای مادی بازی است. (و این بزرگترین آزمایش است که آیا فریفته نقشهای شگفت انگیز دنیا می شویم یا نه؟ )
این قلعه 5 در به سوی خشکی دارو یعنی 5 حس مادی و 5 در به سوی دریا دارد یعنی 5 حس معنوی دل.
تندیس بسیار زیبای دختر چین تمثیل عشق مجازی است که می تواند باعث شود تا انسان از هزار گونه نقش دیگر فاصله بگیرد و اگر منجر به عشق حقیقی شود سعادت سالک را به ارمغان می‌آورد.
برادر بزرگتر که دست به قمار عاشقانه زد؛تمثیل سالکی است که وصول به حق را از راه تلاش خویش جستجو می کند.و نقص او این بود که تا پایان عمر عشق دختر شاه در دلش باقی بود و این عشق پلی برای وصول نشد.
برادر میانی سالکی است که به پای خود نرفته است بلکه در اثر برخورد به اولیا به او موهبت شده است.که قدر آن را نمی دانند و دچار خودبینی شده فراموش می کنند چه کسی دست آنها را گرفت (در دانش هم همین است معمولا فراموش می کنیم که این نکته را از چه کسی یاد گرفتیم.)
برادر کوچکتر تمثیل سالکی است که در تسلیم محض است و ضمن حفظ شوق خود،تنها منتظر فیض خداوند است . اندیشه گهربار توحید ،تمامی عوامل موثر جز حضرت حق را از ذهن او پاک کرده است.
این سالک موفق ترین سالک است که هم به وصال مادی دختر چین رسید و هم به وصول به حق پیدا کرد.
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم دی 1395 ساعت 9:18 ق.ظ توسط مهدی صحافیان | نظرات
ادامه دریافت های دفتر ششم مثنوی حکایت دژ هوش ربا 3
پس از آنکه برادر بزرگتر تصمیم به قمار عاشقانه گرفت و حضور شاه چین رفت او را عارفی یافت.
وی را شاهزاده ای معرفی کردند که از دنیا اعراض کرده است .شاه او را به خدمت پذیرفت،چنانکه غم های دیرین را فراموش کرد.اما هنوز دل در گرو عشق آن تندیس زیبا داشت. ولی از کام او نتوانست برخوردار شود و اجلش رسید.
او را با احترام تشییع و به خاک سپرد.
برادر کوچک بیمار بود و در تعزیه برادر بزرگ غایب .
برادر میانی بر جنازه او حاضر شد و شاه چین او را به یاد برادر از دست رفته به خدمت گرفت و به او بسیار احترام کرد.
برادر میانی به برکت انفاس شاه به فتوحات عرفانی دست یافت اما خودبینی او را فراگرفت و با خود گفت که من از شاه چین چه کم دارم ،من هم شاهزاده و ....و دارای دریافت معنوی هستم.
شاه باطن او را خواند و از خودبینی او (در حالی که تمام دریافت های عرفانی اش را مدیون شاه بود)دلتنگ شد.
پس از آن احوال معنوی او کاهش یافت و قبضی سخت و بی دلیل بر او روی نهاد .
هر چند شاه برای او ،آمرزش درخواست می کرد اما ناراحتی ناشی از ناسپاسی برادر میانی باعث شد که تیری از غیب بر جانش نشست و مرد.
اما برادر کوچکتر که "هیچ " نمی خواست نه وصال صاحب تندیس زیبا را و نه هوس مقامات عرفانی را بلکه در تسلیم خواسته های خداوند بود به هر دو دست یافت.ادامه دارد....
شته شده در سه شنبه چهاردهم دی 1395 ساعت 10:15 ق.ظ توسط مهدی صحافیان | نظرات
ادامه دریافتهای دفتر ششم مثنوی حکایت دژ هوش ربا 5
الله الله زآن دژ ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
بهر دیده روشنان ،یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
با تمثیل صورتهای هرارگونه آن قلعه ،مولانا اشاره می کند که جهان مظهر نشانه های خداوند است.
تا به هر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند
عارفان روشن بین در هر حیوان و گیاهی که بنگرند غرق در باغهای جمال خداوند هستند.
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
اگر در کاسه ای آب می خورید در درون آن خداوند را ببینید نه خود را زیرا شما هم یکی از این نقشهای این قلعه هستید و نباید گول ظاهر خود را بخورید.
آنکه عاشق نیست ،او در آب در
صورت خود بیند ای صاحب بصر
آنکه عاشق خداوند نیست و به توحید نرسیده ؛در باتلاق شرک دست و پا می زند خود را در آب می بیند.
صورت عاشق چو فانی شد در او
پس در آب اکنون که را بیند ؟بگو3645
اما آنکه در دوست فانی شد غیر خداوند را در آب نمی بیند هر چند ظاهرا عکس خود را ببیند.
صورت حق بینند اندر روی حور
همچو مه در آب ، از صنع غیور3646
همچنین در زیبا رویان نیز زیبایی خداوند را می بینند چه آنکه نسبت دادن زیبایی زیبا رویان به خود آنها، شرک خواهد بود.مانند این که تصویر ماه را در آب ببینند گرچه در آب هست اما از ماه هست.
کانال و بلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۰۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره:

من صمت منکم نجا بد یاسه اش
خامشان را بود کیسه و کاسه اش3811
هر کس سکوت می کرد،قانون صدر جهان این بود که به او بخشش می کرد
مولانا در این تمثیل نظر به این حدیث نبوی دارد:
هر که خموشی گزید رستگار شد.
سکوت در سلوک بسیار رشد دهنده است به گونه ای که گویا به سالک تولد دوباره می دهد.
گفت با صدر جهان چون بستدم؟
ای ببسته بر من ابواب کرم
گفت لیک تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن، غنیمت ها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای،ای حیله گر3838
گرفتن بخشش فقیه پس از مردن ظاهری از صدر جهان منشا الهامات مولاناست .
و اشاره می کند به حدیث :
"موتوا قبل ان تموتوا " این مردن باعث دریافت جایزه های الهی می شود.
بیت آخر:با خداوند هیچ فرهنگ و هنری غیر از مردن موثر واقع نمی شود .این که از خواسته ها و سوالها و افکار و بالاتر از همه وجود دروغینت بمیری،تو را شایسته پاداش خواهد کرد.
و چه نیکو سروده شاعر عرب:
ای که به معشوق می گویی
من هیچ گناهی ندارم
وجود تو گناهی است
که از هر گناهی بالاتر است
حیله گر اشاره به هر کسی دارد که غیر از مقام فنا را برای رسیدن به خدا اختیار نماید (عقل و نقل و ....)
وآن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلکه مرگش بی عنایت نیز نیست
بیعنایت،هان و هان جایی مایست3841
در پایان مولانا می فرماید :
این مرگ اختیاری و این فنا که باعث دریافت پاداش هست ؛خود موهبت الهی است. (مولانا در طریق سلوک اعتقاد به لطف خداوند دارد)

ادامه دریافت های دفتر ششم مثنوی تا نمردی نبردی

حکایت صدر جهان حاکم بخارا و فقیه1
صدر جهان چشم و چراغ نیازمندان بود و از آنها دستگیری می کرد.
اما احسان او شرط داشت.شرط آن این بود که هر بامداد حاجتمندان بر سر راهش صف کشند و نیاز خود بر زبان نیاورند.تا صدر هر کس را در خورش هدیه لی دهد و اگر کسی زبان به حاجت می گشود ،محروم می شد.
هر روز به گروهی اختصاص داشت مثلا در یک روز بیماران و یک روز بیوگان،سادات و فقیهان.
روزی پیرمردی بی حوصله با شیوه سر و صدا از صدر جهان صله و حاجت خواست.صدر گفت چقدر تو بی شرم هستی.پیر مرد گفت تو از همه بی حیاتری؛زیرا مگر تو نیستی که می خواهی هم دنیا را تصرف کنی و هم آخرت را؟!(با بخشش)
صدر از جواب پیرمردخندید و مال بسیاری به او بخشید.
این تنها کسی بود که با درخواست زبانی از صدر چیزی خواست.
فقیهی در پیروی آن پیرمرد عزم کرد که هر طور شده خارج از نوبت فقیهان از صدر بهره مند شود.
یک روز با سر وصدا ،یک روز با نشستن در صف مریضان،یک روز با پوشاندن چهره خود ،با نشستن در صف بیوه گان با چادری و ... اما صدر در هر بار او را شناخت و چیزی به او نبخشید.
تا این که سراغ کفن دوزی رفت و با او قرار گذاشت که او را در کفنی بپیچد و بر سر راه صدر جهان قرار دهد و خود تماشا کند تا بخشش او را قسمت کنند.
صدر وقتی از آن را گذشت به خیال این که مرده ای است پاره ای زر بر او انداخت.
یک دفعه فقیه از بیم آنکه کفن دوز پیش دستی کند بی درنگ دست از زیر کفن بیرون آورد و طلا را برداشت.
در همین حال سر از زمین بلند کرد به صدر گفت:
دیدی آخر از تو طلا را گرفتم.
صدر گفت :اما تا نمردی نبردی.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۷ - مثل دوبین هم‌چو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکان‌های این شهر و اگر بی‌تدارک هم‌چنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکان‌ها را از هم جدا دانسته‌ام:

مسافری که نامش عمر بود به شهر کاشان می رود و به نانوایی می رود می گوید:
به من که نامم عمر است،نان بده.
نانوا نانی به او نمی فروشد و به مغازه نانوایی دیگر ارجاعش می دهد که به این شخص که نامش عمر است نان بده و همینطور به نانوایی دیگر اما نانی نصیبش نمی شود.
مولانا نتیجه می گیرد که او دچار دوبینی شده و گمان می کند این مغازه نانوایی با دیگری فرق می کند .
اما اگر بگوید نام من علی است از اولین دکان نان می گرفت.
هست احول در این ویرانه دیر
گوشه گوشه نقل نو ،ای ثم خیر 3233
آدم احول و دوبین(کلاچ) در خراب آباد این دنیا دایما پرسه می زند و چون خدا را نمی بیند در آنها هر لحظه فکر می کند خیر در یک جا هست درست مانند همین غریب شهر کاشان که تمام نانوایی ها را رفت اما به نان نرسید.
ور دو چشم حق شناس آمد تو را
دوست پر بین عرصه هر دو سرا3234
اما اگر دو چشم حقیقت بین و یکتا بین داشته باشی و خدا را در همه جا ببینی ،عرصه دو جهان را پر از دوست خواهی یافت.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۰ - قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن می‌چرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب:

اهبطوا افکند جان را در بدن
تا به گل پنهان بود در عدن2936
مولانا این خداوند تمثیل از گنجینه تمثیلات بی نظیر ش گوهر دیگری ارائه می دهد:
آفرینش انسان و دمیدن روح خدایی را در خاک، به پوشاندن گوهر با گل تشبیه می کند. (در داستان گذشت که تاجر جواهرات، گوهر را گل اندود می کند تا گاو دریایی از آن دل بکند)
همچنین هبوط انسان به دنیای خاکی همین بوده است تا این گوهر؛ این روح خدایی ،مخصوص جواهر شناس باشد نه "گاو آبی " که نمی تواند نور را در پشت گوهر گل اندود ببیند.
تاجرش داند ،ولیکن گاو، نی
اهل دل دانند و ،هر گل کاو ،نی 2937
فقط نور شناسان که تاجر حقیقی هستند این گوهر را می شناسند .هر کسی که گل را بکاود آن را نمی یابد .
کاونده گل تمثیل کسانی است که با عقل می خواهند رمز حقیقت خاک و انسان را دریابند.
هر گلی کاندر دل او گوهری است
گوهرش غماز طین دیگری ست
وآن گلی کز رش حق نوری نیافت
صحبت گل های پر در بر نتافت2939
تمثیل زیباتر:
انسانهای نور شناس این نور خدایی را در یکدیگر از ورای گل و خاک مادی می بینند و با همدیگر انس می گیرند،حتی اگر هبچ ارتباط ظاهری نداشته باشند.
همچنین در بیت آخر:
به عکس انسانی که نور شناس نیست، تحمل خاک های پر از مروارید و پر از نور را ندارد.
خداوند نیز گنج را در خرابه ها می گذارد یکی قرار دادن برگزیده ترین آفریده؛ یعنی انسان در خرابه دنیای خاکی و دیگری قرار دادن نور در انسانهایی که از نظر مادی چون خرابه ای هستند.
نکته:تمثیلات بالا پاسخ بسیار دقیقی است به گمشده فکری جهان معاصر که رنجهای دنیای مادی و هبوط به دنیای خاکی برای چه حکمتی بوده است.
اینشتاگرام:drsahafian

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۰ - قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن می‌چرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب:

گاو آبی عادت دارد که گوهری درخشان از دریا بیرون می‌آوردو در چراگاهش می گذارد و به دور آن می چرد.
(گاو آبی از سوسن و سنبل می خورد و مدفوع او عنبر خوشبوست )
تاجر جواهرات در فرصتی ،آن گوهر درخشان را گل آلود می کند و به بالای درختی فرار می کند تا از آسیب او در امان باشد.
گاو دریایی وقتی به سراغ گوهر شب چراغ می رود آن را گل اندود می بیند و از آن می رمد و تاجر در این فرصت از درخت پایین می آید و گوهر را بر می دارد.
گاو نماد انسان های حیوان سیرت است.
گوهر شب چراغ نماد روح لطیف و خدایی ما.
گل نماد جسم است که با خواسته های بی حدش روی این روح لطیف, این دمیده شده خدا را می پوشاند.
تاجر جواهرات نماد سالکان و عارفان هستند که گوهر روح را ,
گوهر " انرژی خدایی "درون را گرچه گل آلود هست می بیند.
لجم بیند فوق در شاهوار
پس ز طین بگریزد او ابلیس وار
گاو دریایی لجن می بیند بر روی گوهر شب چراغ و از آن فرار می کند درست مثل ابلیس که از خاک ،از پدرمان آدم فرار کرد چون آن را خاک دید و گوهر توحید و یگانگی ما با خدا را نتوانست ببیند .
ای رفیقان،زین مقال و زان مقال
اتقوا ان الهوی حیض الرجال 2935
در این بیت مولانا خواهش های جسم را که روی انرژی زیبای خدایییمان را پوشانده به "حیض مردان" تشبیه می کند و با این تمثیل می خواهد پرده از واقعیت نازیبای خواسته ها و آرزو ها و تاسف های ما بر نداشته هایمان، بر دارد.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۴۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۸۹ - حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی‌ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره:

و هو معکم این شاه بود
فعل ما می دید و سرمان می شنود 2857
مولانا ازین تمثیل بهره می جوید برای تفسیر آیه "و هو معکم اینما معکم "
هر جا که باشید او با شماست.
خداوند به گونه ای با ماست که تصور نمی کنیم مانند همراه بودن سلطان محمود و دزدان .
چشم من ره برد و شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت
منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
عشق حق و سر شاهد بازی اش
بود مایه جمله پرده سازی اش2883
دزدی که با بک نگاه شاه را می شناخت تمثیل شده است برای آنکه با نگاه اول شاه آفرینش را شناخت و با او عشق می بازد .
از سوی دیگر خداوند نیز به شاهی تشبیه شده که شاهد باز و معشوق گزین است و این معشوق دل است.
(دل خالی از تاریکی ها حریم خداوند و معشوق خداوند است).
و در بیت سوم این پرده سازی یعنی آفرینش جهان را به عشق بازی خداوند نسبت می دهد که هدف آفرینش عشق بازی خداوند با معشوق یعنی آدمی بوده است.
آن هنرها گردن ما را ببست
زآن مناصب سر نگونساریم و پست
جز همان خاصیت آن خوش حواس
که به شب بد چشم او سلطان شناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود2914
نکته دقیق دیگر:
هنرهایی که هر کدام از دزدان بیان کردند و تمام تکیه و امیدشان بر آن هنرها بود مانع رسیدن آنها به گنج بود و باعث دستگیری آنها شد و تنها یک هنر نجات دهنده بود و آن چشم شاه شناس .
در سلوک عرفانی نیز متکی بودن به خود و دانسته ها و اعمال نیک و ..... باعث باز ماندن از راه می شود و تنها چشمی که به سبب بریدن از خویشتن ،تنها شاه راآفرینش یعنی حق را ببیند نجات می یابد .
دریافت دیگر بر گرفته از کل حکایت:
کسی که خداوند را در لحظات خود نمی بیند و همراهی او را با خود نمی یابد مانند دزدان است چرا که مالک اصلی لحظه و مالک وجود ما خداوند است و وقتی ما آن را از خود می دانیم، به نگاه دقیق یعنی آن را غصب
آرامش و پرواز روح

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۰۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۸۹ - حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی‌ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره:

شب چو شه محمود برمی گشت فرد
با گروهی قوم دزدان بازخورد
سلطان محمود به طور ناشناس از کاخش بیرون آمده تا در شهر بگردد و ببیند اوضاع و احوال مملکت از چه قرار است که با گروهی از دزدان برخورد می کند و به آنها می گوید من هم مثل شما دزد هستم.
آن دزدان هریک هنری دارند و از شاه می پرسند که هنر تو چیست؟
شاه می گوید هنر من درریش من است.
سلطان محمود با علاقه پرسید: خیلی دلم می‏خواهد هنرهای شما را بدانم. مثلاً خود تو بگو ببینم چه هنری داری؟
مرد قوی هیکل لبخندی زد وبا غرور گفت: هنر من در زور و بازوی من است! من می‏توانم بدون هیچ وسیله ‏ای در هر کجا که بخواهم تونلی حفرکنم و از هر کجا که بخواهم سر در بیاورم!
دزد دیگری که کنار مرد قوی هکیل نشسته بود گفت: هنر من در گوش های من نهفته است!
سلطان محمود با تعجب گفت: گوش که جز شنیدن کار دیگری نمی‏تواند بکند! مرد لبخندی زد و گفت: گوش‏های من می‏توانند بفهمند که سگ‏ها در موقع پارس کردن چه می‏گویند؟!
دزد دیگر رو به سلطان کرد و گفت: هنر من در چشم‏های من است. اگر من کسی را در سیاهی شب ببینم، در روز هم می‏توانم او را بشناسم.
دزد دیگر در حالی که به بینی‏ اش اشاره می‏کرد گفت:
من هم می‏توانم بوی طلا و جواهر را از روی خاک تشخیص دهم.
سلطان محمود لبخندی زد و گفت: هنر من در ریش من است!
که اگر آنرا از روی رحمت بجنبانم، مجرمان از زندان آزاد می شوند.
رئیس دزدها گفت: عجب هنر خوبی داری! ما دزد هستیم و بالاخره روزی سر و کارمان به زندان و جلاد خواهد افتاد.
این خاصیت ریش تو خیلی به درد خواهد خورد. سپس همگی به سوی قصر سلطان به راه افتادند.
وقتی به نزدیکی آنجا رسیدند. سگ‏های قصر شروع به پارس کردند. دزدی که گوش‏های حساسی داشت، ایستاد و با خنده گفت "سلطان" با ماست.
سلطان گفت:شاید راست می‏گوید!
رئیس دزدها خنده ‏ی بلندی کرد و گفت: حتماً سلطان محمود هم خود تو هستی؟!
دزدی که بینی حساسی داشت به نقطه ‏ای در روی زمین اشاره کرد و به رئیسشان گفت: بوی طلاهای خزانه به مشامم می‏رسد. اگر اینجا را بکنی یک راست از خزانه‏ ی قصر سر در می‏آوریم.
رئیس دزدها با سرعتی باور نکردنی شروع به کندن زمین کرد. دزدی که با بینی‏ بوی طلاها را حس می کرد، او را راهنمایی می‏کرد تا از کدام سو حفر کنند.
بالاخره پس از مدتی کندن و جلو رفتن، از خزانه ‏ی قصر سر در آوردند.
برق طلا و جواهرات خزانه، چشم همه‏ شان را خیره کرده بود.
سلطان محمود گفت: بگذارید من بیرون بروم و نگهبانی بدهم. اگر ماموری به اینجا نزدیک شد، شما را خبر می‏کنم .
سلطان محمود از خزانه بیرون رفت. به سرعت لباس‏هایش را عوض کرد و به نگهبانان خزانه گفت که چند دزد در آنجا هستند. نگهبان‏ها هم آمدند و دزدها را دستگیر کردند.
صبح روز بعد، گروه دزدها را به محضر سلطان آوردند تا در آنجا محاکمه شوند.
دزدی که چشم‏هایی تیزبین داشت. تا چشمش به سلطان افتاد، او را شناخت. رو به دوستانش کرد و گفت: این همان مردی است که دیشب با ما همراه شد. خدای من! او سلطان محمود بوده است!
همه ‏ی دزدها با تعجب و حیرت به چهره ‏ی سلطان خیره شدند. سلطان فقط لبخندی می‏زد و چیزی نمی ‏گفت.
قاضی، محاکمه را آغاز کرد و سرانجام حکم داد که گردن هر چهار دزد باید زده شود .
رییس دزدها رو به سلطان کرد و گفت وقت آن است که شما هترت را نشان دهی و ریشت را بجنبانی.
سلطان محمود چنین کرد و آنها بخشیده شدند و گفت: به هر یک از شما سرمایه ‏‏ای می ‏دهم تا با آن کار کنند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۵۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۷ - رجوع کردن به قصهٔ قبه و گنج:

واکاوی حقیقت گنج
در حکایت فقیر روزی طلب
طالب گنجش مبین خود گنج اوست
دوست کی باشد به معنی غیر دوست؟ 2259
گنج حقیقی خودش هست اما به خاطر این که نفس (بزرگترین دشمن انسان و خداوند و مظهر طاغوت و سبب شرک )
در میان آمده است ،انسان او را نمی بیند.
به عبارت دیگر خداوند از روح خود در ما دمید از این رو همه انسانها روحی خدایی و گنجی نزدیک به او دارند و اگر این معدن را از ناخالصی پاک کنند ،می توانند خدا را از آن استخراج کنند که این یعنی نفی دوئیت و دو بینی و شرک و رسیدن به توحید.
اسجدواالآدم ندا آمد همی
کآدم آید و خویش بینیدش دمی
احولی از چشم ایشان دور کرد
تا زمین شد عین چرخ لاژورد2265
(زمین آدم است که از خاک هست و آسمان خدایی شدن )
پرده برداری از راز آغاز آفرینش:
چگونه می شود خداوند دستور دهد بر غیر خودش سجده کنند؟!
چگونه می شود خداوند به غیر یکتاپرستی و توحید دعوت کند؟!
آری این یک راز است.
خداوند دعوت به سجده خود کرد ، و آن خود ،آیینه تمام نمایش یعنی انسان بود. و فرشتگان این راز را دانستند ؛اما نفس پرده ای در فهم عزازیل(ابلیس)این فرشته عزیز خداوند انداخت و نتوانست خدا را در آدم ببیند.
و ما نیز هر کدام که نتوانیم این گنج را در خود پیدا کنیم و او را در خود نبینیم، پیرو شیطان خواهیم بود.
لا اله گفت و الا الله گفت
گشت لا،الا الله و ،وحدت شکفت2266
اما مردم طبیعتا به دنبال خود هستند:
قوم معکوس اند اندر مشتهی
خاک خوار و آب را کرده رها
ضد طبع انبیا دارند خلق
اژدها را متکا دارند خلق 2277
تمثیل زیبایی برای در خویش ماندگان و ناتوانان از استخراج گنج الهی از خویشتن:
آنان بر اژدهای خواسته ها و افکار و عادات و عقاید خویش تکیه زده اند.
آرامش و پرواز روح
وبلاگ و کانال
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۷:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۴ - باقی قصهٔ فقیر روزی‌طلب بی‌واسطهٔ کسب:

چگونگی نزدیکی دوست
حکایت فقیر روزی طلب 1
فقیری مفلس که از شدت فقر جانش به لب رسیده بود ،دعا می کرد تا خداوند او را از این حال برهاند.
شبی هاتفی در خواب به او گفت:
به مغازه آن کاغذ فروش برو و در میان کاغذها گنجنامه ای است آن را بردار و طبق دستور عمل کن.
در گنجنامه آمده بود:
به بیرون شهر برو و فلان بارگاه را پیدا کن پشت به آن کن و رو به قبله تیری در کمان بگذار ،هر جا تیر افتاد گنج آنجاست.
فقیر این کار را انجام داد و کمان را سخت می کشید و مکان افتادن تیر را می کند اما خبری از گنج نبود.
پادشاه ازین کار پتهانی با خبر شد و تیر اندازان ماهر شاه نیز این کار را انجام دادند اما باز هم گنج پیدا نشد.
وقتی فقیر نا امید شد، از خداوند با دلی شکسته راز گنجنامه را درخواست کرد و هاتفی غیبی به او گفت:
دستور بود که تیر در کمان کنی و بیندازی؛ اما که گفتت که تیر را با تمام قوت بکشی،بگذار تا تیر خود فرو افتد.
او تیر را در کمان گذاشت و انداخت ،پیش پای خود را کاوید و به گنج رسید.
خطوتان و قد وصل
دو گام و پس از آن آغوش یار
من عرف نفسه فقد عرف ربه
هر که خود را بشناسد به یقین خدا را شناخته است.
نحن اقرب الیه من حبل الورید
ما از رگ گردن به او (آدمی)نزدیکتریم
آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۷:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۲۲ - تفسیر قوله علیه‌السلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما:

رمز مرگ حقیقی( تولد دوباره )
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بی کمال نردبان نآیی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب آن در دلو از چه کی رود؟6/726
در بیت اول مولانا مرگ حقیقی که در حدیث "موتوا قبل ان تموتوا " آمده است را زیباتر بیان می کند .
اگر جان بدهی و حقیقتا هم بمیری باز هم نمرده ای!!
مرگ حقیقی مردن از خویشتن و لایه های عمیق و متنوع(جسمی،ذهنی،قلبی و حتی معنوی) آن است.
در بیت دوم و سوم دو تمثیل می‌آوردیکی نردبان که اگر دو پایه کم داشته باشد انسان به بام حقیقت و تماشای آسمان جان نخواهد رسید .
و تمثیل دیگر طناب که اگر یک متر کم باشد به آب نخواهی رسید و جانت زنده نخواهد شد.
تا نگشتند اختران ما نهان
دانکه پنهان است خورشید جهان732
تمثیل بسیار زیبا از خداوند تمثیل؛ مولانای جان برای فنا و مرگ اختیاری:
تا ستارگان غروب نکنند خورشید طلوع نخواهد کرد تا ستارگان خواسته های بی حد تو از بین نروند، خورشید حقیقت که همان وجود نازنین دوست هست در افق وجودت طلوع نخواهد کرد و تو مرده ای بیش نخواهی بود.
نه چنان مرکب که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی 739
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زاده ثانی است احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان 751
با زبان حال می گفتی بسی
که زمر حشر را پرسد کسی ؟
بهر این گفت آن رسول خوش پیام
رمز موتوا قبل موت یا کران 754
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این 756
در بیت های بالا حقیقت دیگری بیان می شود و آن این که پیامبر مظهر حقیقی تولد دوباره بود زاده ثانی بود و کسی که از حیات مادی بمیرد قیامتش همینجا بر پا شده است بلکه او خود قیامت است .*
کسی از محشر حشر و قیامت را سوال می کند؟!
*یکی از معانی عرفانی قیامت مردن از صفات بشری و زنده شدن به صفات خدایی است.
پیامبر اکرم (ص)چون مظهر تمام صفات خدا بود صد قیامت از او بر پا بود.



چگونگی نزدیکی دوست
حکایت فقیر روزی طلب 1
فقیری مفلس که از شدت فقر جانش به لب رسیده بود ،دعا می کرد تا خداوند او را از این حال برهاند.
شبی هاتفی در خواب به او گفت:
به مغازه آن کاغذ فروش برو و در میان کاغذها گنجنامه ای است آن را بردار و طبق دستور عمل کن.
در گنجنامه آمده بود:
به بیرون شهر برو و فلان بارگاه را پیدا کن پشت به آن کن و رو به قبله تیری در کمان بگذار ،هر جا تیر افتاد گنج آنجاست.
فقیر این کار را انجام داد و کمان را سخت می کشید و مکان افتادن تیر را می کند اما خبری از گنج نبود.
پادشاه ازین کار پتهانی با خبر شد و تیر اندازان ماهر شاه نیز این کار را انجام دادند اما باز هم گنج پیدا نشد.
وقتی فقیر نا امید شد، از خداوند با دلی شکسته راز گنجنامه را درخواست کرد و هاتفی غیبی به او گفت:
دستور بود که تیر در کمان کنی و بیندازی؛ اما که گفتت که تیر را با تمام قوت بکشی،بگذار تا تیر خود فرو افتد.
او تیر را در کمان گذاشت و انداخت ،پیش پای خود را کاوید و به گنج رسید.
خطوتان و قد وصل
دو گام و پس از آن آغوش یار
من عرف نفسه فقد عرف ربه
هر که خود را بشناسد به یقین خدا را شناخته است.
نحن اقرب الیه من حبل الورید
ما از رگ گردن به او (آدمی)نزدیکتریم
آرامش و پرواز روح
arameshsahafian

 

۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
sunny dark_mode