گنجور

 
سید حسن غزنوی

در عشق تو ای جان که چو تو خوش صنمی نیست

سرگشته دلی چون من و ثابت قدمی نیست

گویند کم از یک نبود هرگز و چندم

از عشق تو سرگرم اگر کم ز کمی نیست

ما را همه شادی ز غم تست فزون باد

اندی که غمت هست اگر هیچ غمی نیست

زان است شکفته گل رخسار چو داری

صد بدره دینار و مرا خود درمی نیست

چون صورت لا زلف تو در هم شده بینم

نبود عجب ار ما را زان لانعمی نیست

ما را بنعم کردن کس خود چه نیاز است

در دولت رادی که چنو محتشمی نیست

 
 
 
اهلی شیرازی

عیسی دم ما همدم اگر نیست غمی نیست

ما را غم آن کشت که با ماش دمی نیست

ای ابر کرم مرحمتی کن که درین راه

جز اشک من تشنه جگر هیچ نمی نیست

گر وصل تو جویم بگدایی مکنم عیب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه