گنجور

 
مجد همگر

گوژو به جز از تو در همه پارس

در دل صف کین من که آراست

این داو تو خواستی ز اول

وین دست تو برده ای و غدراست

با من دو چهار می زنی باش

تا در تو رسم که مهره یکتاست

از همت پست و قامت خرد

اسباب بزرگیت مهیاست

بر من به سلام برنخیزی

عجب تو قصیر تا بدانجاست

از رد سلام تو چه سودم

کاندر تو سلامتی نه پیداست

از قد و قیام تو چه خیزد

انگار که ... پشه برپاست

گر برخیزی نعوذبالله

با جمله نشستگان توئی راست

تقطیع قدت که منقطع باد

با ... ضعیف من به لالاست

یک وجه دگر فرازم آمد

کآن نیز لطیفه ای از اینهاست

تو فتنه عالمی و بنشین

برخاستنت که را تمناست

نقصی باشد مرا که گویند

کز آمدن تو فتنه برخاست

کآوازه راحت و سلامت

در عهد تو چون مکان عنقاست

کز بهر فساد عالمت چرخ

زایزد به دعای نیم شب خواست

اینها بگذار وای بر تو

گر مظلمه ات سلام تنهاست

 
 
 
زبان با ترانه
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل، از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه