کس نیست زین صفت که منم در بلای عشق
چون من مباد هیچ کسی مبتلای عشق
قدر بلای عشق ندانند هر کسی
جز آنکه هست بسته بند بلای عشق
تا جای عشق شد دل من جفت غم شدم
فارغ دلیست آنکه در او نیست جای عشق
روزی که خوان عشق نهادند در ازل
پیش از همه به گوش من آمد صلای عشق
تا زنده ام به تربیت عشق زنده ام
باشد بقای ذات من اندر بقای عشق
با عشق چون به خاک لحد سر فروبرم
سر برزند ز خوابگه من گیای عشق
و آنگه که بردمد ز سر خاک من گیا
بر هر ورق نوشته بود ماجرای عشق
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کردهاند
[...]
تا نگذری ز سر نروی از قفای عشق
سر مانده کوه قاف در این ره به پای عشق
این انجمن که بر فلکش سیر می کنی
نقشی است واژگون ز ته بوریای عشق
معمار عقل را نرسد اوج دانشش
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.