گنجور

 
سعیدا

تا نگذری ز سر نروی از قفای عشق

سر مانده کوه قاف در این ره به پای عشق

این انجمن که بر فلکش سیر می کنی

نقشی است واژگون ز ته بوریای عشق

معمار عقل را نرسد اوج دانشش

آنجا که رنگ ریخته بنای عشق

دارند نسبتی ز ازل عاشقان به هم

من بندهٔ محبت و خسرو گدای عشق

بی طاقتی و درد و غم و آه و ناله را

ترکیب بسته اند به دارالشفای عشق

باشد نوای ساز دو عالم ز عاشقان

صور است نفخه ای که زنی بی نوای عشق

دم از یگانگی به کسی بعد از این نزد

بیگانه ای که شد نفسی بینوای عشق

صدبار احتیاج بود در ره طلب

سیمرغ را به سایهٔ بال همای عشق

ز انفاس عشق مرده مسیحای وقت شد

شد خضر هر که شد به صفت آشنای عشق

در کوی عشق دوست سعیدا شکسته ای است

باشد به این شکسته رسد مومیای عشق