گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مجد همگر

الا یا مشعبد شمال معنبر

بخاری بخوری و یا گرد عنبر

نه روحی ولیکن چو روحی مصفا

نه نوری ولیکن چو نوری منور

نفسهای فردوسیانی به خلقت

روانهای روحانیانی به گوهر

چه خلقی که نه جسم داری و نه جان

چه مرغی که نه پای داری و نه پر

همی پوئی و پای تو در تو پنهان

همی پری و پر تو در تو مضمر

رسول بهشتی ز عالم به عالم

برید بهاری ز کشور به کشور

نسیم تو نافه گشاید به صحرا

صریر تو دستان زند بر صنوبر

به خاک اندرت صد هزاران مطرا

به آب اندرت صد هزاران زره در

ز اشکال تو روی دریا منقش

ز آثار تو روی صحرا مصور

الا یا خجسته براق سلیمان

یکی بر سر کوی معشوق بگذر

یکی صورت انگیز بر خاکش از خون

نزار و جگر خسته و زرد لاغر

خروشان و جوشان و بریان و گریان

بری گشته از خواب و بیزار از خور

گذشته بناگوشش از گوشه دل

رسیده دو زانوش بر تارک سر

همه پیش و پیرامن او مخطط

همه چاک پیراهن او معصفر

روان گشته رنجورش از درد هجران

زبان گشته مجروحش از یاد دلبر

ز داغ درونش جوارح جراحت

ز پیکان هجرانش افکار پیکر

به حالی که گر بر صفت بگذرانی

شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر

الا باد مشکین چو این نقش کردی

در آویز در دامن آن ستمگر

بگویش که برخون این سوخته دل

چه عذر آوری پیش دادار داور

اگر شرط مهر آزمائی توانی

بکن پرسشی باری از حال چاکر

بیا ای صنم بر سر راه باری

یکی بر سر راه بگری و بنگر

به تن بین ره صید مجروح از آهم

منقط ز بس قطره های مقطر

فرازش ز خونم چو کوه طبر خون

نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر

همه خاک و خاره چو لعل بدخشی

همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر

بدان ای نگارین که بردندم از تو

بدانسان که آرند اسیران کافر

چو بیمار بر پشت حمال نالان

دو لب از نفس خشک و دو آستین تر

زمانی ستاده چو بر طور موسی

زمانی نشسته چو دجال بر خر

خری بد شراری خری بد طبیعت

خری خفته بالای مفرنج و منظر

دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش

دو پایش چو دوخر کمان کمانگر

بخفتی گر از باد پالانش بودی

بماندی گر از سایه بودیش افسر

به هر موی او دیده ای رسته گریان

به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر

زمانی فتادی چو مصروع بیخود

زمانی معلق زدی چون کبوتر

دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل

دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر

همی ره بریدیم چون بار بستیم

دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر

شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد

پیاده شد و ماند خر را هم ایدر

مرا با چنین خر به معراج عیسی

ببردند تا جای پاکان برابر

به دشتی رسیدم به مانند دریا

که کس جز ملایک ندیدیش معبر

نه خورشید کردی بروجش سیاحت

نه تقدیر کردی حدوش مقرر

گیاش از درشتی چو دندان افعی

هواش از عیون همچو کام غضنفر

ز آبش اجل رسته وز باد پیکان

ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر

نه جز دیو در ساحتش کس مسافر

نه جز وحش در وحشتش جین ماذر

همی رفتمی در چنان حال لرزان

چو کهف یتیمان عریان به آذر

حضاری پدید آمد از دور گفتی

سپهریست رسته ز پولاد و مرمر

نشیبش ز الماس گسترده مفرش

فرازش ز کافور پوشیده چادر

زبالاش اطلاس پوشیده انجم

به دامانش پنهان شده چادر خور

یکی صورتی چون جهانی مهیا

بر آورده پیکر به فرق دو پیکر

ز وادیش عالم پر از تف دوزخ

زبادش دو دیده پر از نیش نشتر

هوائی پر از آسمانهای سیمین

زمینی پر از بوستانها به زیور

در این آسمان خاره و خار گلبن

در آن آستان چشم نخجیر اختر

طریقت بر این آسمان چون صراطی

چو موی سر زلف خوبان کشمر

به جائی مسلسل به هنجار باران

به جائی شده راست چون خط محور

رهی چون شهابی به پهنای گردون

رهی چو طنابی فرو هشته از جر

رهی هم به کردار زنار راهب

برآویخت از طرف محراب و منبر

گهی دوخته پای او پشت ماهی

گهی برده سر بر رخ نجم ازهر

عدیل و رفیق من من اندر چنین ره

یکی اژدهای خروشان چو تندر

چو بر روی خرافه برکرم پیله

همی رفتمی من بر آن راه منکر

به قوت چو گردون به صورت چو دریا

به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر

چنان اژدهائی که از سهم و بیمش

فسرده شدی بحر و بگداختی بر

من اندر کنارش پشیمان و حیران

همی رفتمی همچو عاصی به محشر

بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی

چو قعر جهنم مهول مقعر

یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ

در آکنده مشتی خسیس محقر

گروهی چو یکمشت عفریت حیران

به کنجی چو گور جهودان خیبر

چو دیوان به مطمورهای سلیمان

چو رهبان به کنج ستودان قیصر

سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم

هنر فتنه و فخر شور و شرف شر

چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره

چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر

همه غافل از حکم دین و شریعت

همه بی خبر از خدا و پیمبر

نه هرگز کسی دیده هنجار قبله

نه هرگز شنیده کس الله اکبر

چو دیوان هندی همه پیر و برنا

چو غولان دشتی همه ماده و نر

گروهی کریهان سگ طبع خس خو

گروهی خسیسان خس خوار خس بر

به یکپاره نان آن کند دیده زن

به یک استخوان این خورد خون مادر

همه دیو چهران و دیوانه طبعان

همه سگ پرستان و گوساله پرور

به هر زیر سنگی گروهی بهیمه

خزیده به یکدیگر اندر سراسر

به یک روزه نان جمله درویش لیکن

رز بدبختی و بدسگالی توانگر

چه دارند این قوم قدی سلیمان

اگر نیستی سهم شاه مظفر

ملک ناصر حق و سلطان مشرق

که جمشید ملک است و خورشید لشکر

بدانجا رسیده که گوینده گوید

نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر

چه عز است کآن مر ورا نیست آئین

چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور

جهان را به دو گوهر ناموافق

به توفیق ابر و به کردار صرصر

یکی کلک روشن تن تیره صورت

یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر

دو صورت که هر دو منافی نیابند

یکی خاک میدان یکی مشک اذفر

یکی دولت افشاند از تاج محنت

یکی آتش انگیزد از آب کوثر

ایا پادشاهی که از دولت تو

جوان گشت باز این جهان معمر

فلک زان شرف تا شود خاک پایش

شودهر شبی بر بساط مدبر

به روزی که بخت آزمایند مردم

برد هر کس از کشته خویش کیفر

زمین گردد از نعل اسبان معزبل

هوا گردد از گرد میدان معنبر

جهان گردد از خون گران چو دریا

تو چون موج کشتی به ساحل برآور

گهی همچو خورشید بر روی گردون

گهی چون فرامرز بر پشت اشقر

به نوک سنان شمری موت دشمن

به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر

سرکینه جویان به تن در گریزد

ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر

بدانگه که حمله بری بر معادی

چو ثعبان موسی چو شیر دلاور

ایا پادشاهی که از سهم تیغت

مونث شود در رحم ها مذکر

زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا

زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر

منم از زبان و دل خویش ایمن

ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر

ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف

ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر

میان من و دشمن من شریعت

طریقی نهاده ست سهل و مشهر

اگر گشت راضی به احکام ایزد

وگر سر بتابد زدین پیمبر

به حکم نیاکان او بازگردم

سیاوخش وار اندر ایم به آذر

همی تا موافق نگشت آب و آتش

همی تا مساعد نشد نفع با ضر

همی تا جهان گردد از نور و ظلمت

زمانی مصفا زمانی مکدر

بقا بادت ای شاه در عز و دولت

سر چتر تو گشته با چرخ همسر

همیشه دو چشمت به ترک پری‌رخ

همیشه دو دستت به زلف معنبر

رخ بدسگال تو از آب دریا

دل دشمن تو پر آذر چو مجمر