گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

رخ است آن یا چمن یا باغ نسرین

بر است آن یاسمن یا سرو سیمین

یدو بیضاء نگوئی لعل و دندان

شب یلدا نگوئی زلف پرچین

عروسی چون ترا شاید که باشد

سر و جان و دل و دین جمله کابین

هزاران فتنه بر خیزد ز اسلام

دو صد شورش برانگیزد ز آئین

چنین کان چشم جادو میبرد دل

چنان کان زلف هندو میبرد دین

منه در پیش رخ آئینه و آب

مده خود را بزیور زیب و آئین

رخت بی زیب و زیور خوب و زیبا است

لبت بی قند و شگر شهد و شیرین

گمند زلفکان و تیر مژگان

کمان ابروان و خال مشکین

زهر سو از سپاه روم و از زنگ

بسوی ما کشیده لشگر کین

حبیب آن دل بچنگ آن سر زلف

چو گنحشکیست در چنگال شاهین

یکی تار سر زلفت بچین بست

بهر تار سر زلفت دو صد چین

 
 
 
sunny dark_mode