گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

خروس صبح زد سبوح و قدوس

فرا کن دیده رازین خواب منحوس

عزیز ملک مصر ای یوسف دل

شوی در چاه زندان چند محبوس

ز بالا سوی پستی میکنی رای

بمقصد چون رسی زین سیر معکوس

چه پوئی چون نکردی طی همه عمر

رهی جز در پی ماکول و ملبوس

بغیر از خوردن و خفتن ندانی

نصیب اینت شد از معقول و محسوس

گر انسان است نامت چون توانی

شدن با دیو و دد همواره مانوس

 
sunny dark_mode