گنجور

 
سراج قمری

صبحدم با دو چشم خواب زده

با رخی از عرق گلاب زده

راست چون وعده ی خود و دل من

درسر زلف، پیچ و تاب زده

از خط مشکبوی غالیه فام

طعنه در بوی مشک ناب زده

وز دهانی چو چشمه ی حیوان

خاک در روی آفتاب زده

وز دل همچو سنگ و آهن خویش

آتش اندر دل خراب زده

من برای قدوم موکب او

خاک را از دودیده آب زده

گفت تاکی چو چشم من باشی

چنگ در دامن شراب زده؟

 
sunny dark_mode