گنجور

 
غبار همدانی

ساقیا خیز که من نیز بر آن برخیزم

که به جامی ز سر جان و جهان برخیزم

خرم آنروز که دیوانه‌وش اندر طلبت

با دو صد سلسله از اشک روان برخیزم

اگرم باد صبا بوی تو آرد به مشام

شمع‌سان رقص کنان از سر جان برخیزم

وه که سودای تو نگذاشت به بازار جهان

فارغم تا ز سر سود و زیان برخیزم

ساقیا گر قدحی خمر پیاپی بدهی

من به غمازی اسرار نهان برخیزم

گر به پیری روم از عشق تو در خاک چه باک

باز با عشق تو از خاک جوان برخیزم

کاش سیلاب سرشکم نفسی ننشیند

بلکه یکباره غبارا ز میان برخیزم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
امیرخسرو دهلوی

گر چه از عقل و دیده و جان برخیزم

حاش لله که ز سودای فلان برخیزم

یک زمان پیش من، ای جان و جهانم، بنشین

تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم

گفتیم یا ز من و یا ز سر جان برخیز

[...]

سلمان ساوجی

صبح محشر که من از خواب گران برخیزم

به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم

در مقامی که شهیدان غمت را طلبند

من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم

گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت

[...]

حافظ

مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم

طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم

به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی

از سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزم

یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی

[...]

امیرعلیشیر نوایی

مستم آنسان که گر از دیر مغان برخیزم

افتم ای مغبچه خود گو که چسان برخیزم

سر گرانم ز خمار اینکه نیارم برخاست

لطف کرده چو دهی رطل گران برخیزم

مگس روح نشسته به لبت چون گویم

[...]

صائب

جذبه ای کو که ز خود دست فشان برخیزم؟

از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم

گرد من برتو گران است، بیفشان دستی

که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم

مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه