ساقیا خیز که من نیز بر آن برخیزم
که به جامی ز سر جان و جهان برخیزم
خرم آنروز که دیوانهوش اندر طلبت
با دو صد سلسله از اشک روان برخیزم
اگرم باد صبا بوی تو آرد به مشام
شمعسان رقص کنان از سر جان برخیزم
وه که سودای تو نگذاشت به بازار جهان
فارغم تا ز سر سود و زیان برخیزم
ساقیا گر قدحی خمر پیاپی بدهی
من به غمازی اسرار نهان برخیزم
گر به پیری روم از عشق تو در خاک چه باک
باز با عشق تو از خاک جوان برخیزم
کاش سیلاب سرشکم نفسی ننشیند
بلکه یکباره غبارا ز میان برخیزم