گنجور

 
قوامی رازی

نکنی ای بت ستمکاره

چاره عاشقان بی چاره

از پی آن که سغبه تو شدیم

چه کنیمان ز عالم آواره

شیرخواره که روی خوب تو دید

بر تو عشق آورد ز گهواره

چه شود گر ز آه و ناله من

تر کنی زاب دیده رخساره

بر سماع هزار دستان گل

جامه تن همی کند پاره

ای قوامی تو را بخواهد کشت

به تهور نگار خونخواره

اره بر سر نهاد عشق تو را

زیر تیشه گرفت یک باره

 
 
 
مسعود سعد سلمان

اندرو گفته بود بیچاره

چون شد از درد عشق دل پاره

قوامی رازی

ای مبارک پئی که بر گردون

نایب رای توست سیاره

کرده ای پای بخت را خلخال

داده ای دست ملک را یاره

دشمنان تو را به گرد جهان

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

تادر دشت هست و جو باره

نیست از کوشش و کشش چاره

ای خداوند هفت سیّاره

پادشاهی فرست خونخواره

تا در دشت را چو دشت کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه