گنجور

 
قوامی رازی

تا کی از هزل و هوس دنبال شیطان داشتن

اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن

در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن

در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن

از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس

خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن

خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ

چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن

تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار

این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن

مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این

خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن

از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز

چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن

مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست

خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن

دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود

ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن

ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد

شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن

بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد

راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن

گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را

هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن

اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود

سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن

چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد

چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن

جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید

زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن

گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب

گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن

هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر

در سقر باید شرار نار رخشان داشتن

گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم

کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن

زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای

سامری در طاعت موسی عمران داشتن

از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار

از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن

از تلطف سنت موسی و هارون به بود

کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن

آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت

خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن

پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود

یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن

گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را

عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن

در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد

تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن

با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند

«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »

جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است

دل براومید وصال و بیم هجران داشتن

گربمردی می روی دانی که از روی خرد

شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن

ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب

روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن

رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت

از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن

گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ

کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن

راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار

که گل سوری به از خار مغیلان داشتن

هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است

در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن

تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن

برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن

چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع

جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن

با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت

هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن

از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان

تا نباید منت از دریای عمان داشتن

از رفیقان بدآموزت همی باید برید

وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن

از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست

زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن

زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت

هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن

در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان

نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن

میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را

گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن

آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست

گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن

چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین

خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن

بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن

باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن

پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر

چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن

آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را

چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن

ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست

جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن

پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن

لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن

روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد

جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن

آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع

کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن

از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن

در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن

قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار

نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن

نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین

تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن

با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است

شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن

باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز

از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن

بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس

عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن

هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای

با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن

با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش

کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن

گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را

وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن

چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن

چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن

دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او

طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن

ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه

زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن

بی محمد شغل امت نیست دین آراستن

بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن

بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش

زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن

وز پس او یازده سید که ما را واجب است

اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن

حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع

کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن

مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر

لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن

ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای

گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن

نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد

در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن

خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب

فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن

از خمیر فکرت توست این که داند روزگار

ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن

بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را

کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode