گنجور

 
قطران تبریزی

نگار کرد رخ من بخون دیده نگار

کنار کرد بیکبارگی مرا ز کنار

من از جدائی آن دلبر فریشته خوی

ز خورد و خواب جدا مانده ام فریشته وار

ز بسکه هجر همی کاهدم چنان شده ام

که مهر بر سر دیوار و کاه بر دیوار

بسان نار کفیده شده است دیده من

وز او سرشگ رونده بسان دانه نار

گرفت از آن لب چون باده جان من مستی

گرفت از آن دل چون روی رای من زنگار

همیشه رنج مرا و دو زلف او پیچان

همیشه درد مرا و دو چشم او بیمار

نشاط من بربود و بخصم داد نشاط

قرار من بکسست و بهجر داد قرار

اگر شرنگ بداری بر ابر لب دوست

وگر زریر بداری مقابل رخ یار

بساعت اندر گردد شرنگ همچو شکر

بساعت اندر گردد زریر چون گلنار

ایا مهی که ز تو خوار شد مه گردون

ایا بتی که ز تو خوار شد بت فرخار

بقد سروی گر سر و ماه دارد بر

بروی ماهی گر ماه مشگ آرد بار

ز رنگ و روی تو من بی نیازم از بزاز

ز بوی زلف تو من بینیازم از عطار

که پیش روی تو مانند قار باشد قیر

که پیش زلف تو مانند قیر باشد قار

اگر ببویم زلفین تو کنی پرخاش

وگر ببوسم رخسار تو کنی پیکار

سپاسدار نه ای کآن ببویدت زلفین

پسند کار نه ای کان ببوسدت رخسار

که دیده باشد و بوسیده صد هزاران ره

رکاب عالی و مجلسگه سهپسالار

چراغ ناموران جهان ابوالیسر آن

که یمن و یسرش هستند بر یمین و یسار

بجود بر سر گردون همی زند افسر

بجنگ بر سر شیران همی کند افسار

ولی همیشه فرازان بدو و دشمن پست

عدو همیشه فروزان بدو و خواسته خوار

ز بار انده تا رستخیز رسته شود

هر آن کسیکه بدیدار او بیابد بار

بطبع ناید چندان بصد قرون مردم

ز کان نخیزد چندان بصد قران دینار

که او بکشت گه کینه آختن یکراه

که او بداد گه بزم ساختن یکبار

ز بسکه کشت تهی کرد عالم از اعدا

ز بسکه داد تهی کرد عالم از دینار

بدستش اندر شادی بتیغش اندر غم

بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار

ز کین او ببهار اندرون همیشه خزان

ز مهر او به خزان اندرون همیشه بهار

ستاره گشت به فرهنگ و فضل او خوشنود

زمانه داد به تدبیر و رای او اقرار

ایا نشانده بباران جود گرد نیاز

و یا نموده بخورشید فضل روز وقار

سخا ز دست تو پیدا چو ذره از خورشید

وغا بتیغ تو پیدا چو نقطه از پرگار

تو چون میانه ای و دیگران همه چو در

تو چون فذالکی و دیگران همه چو شمار

ز بخشش تو نمانده است ذره ای خواهش

ز رامش تو نمانده است نقطه ای بیمار

همیشه تا نتوان کرد خار فرد از ورد

همیشه تا نتوان کرد نور دور از نار

ز نار باد ابر جان دوستان تو نور

ز ورد باد ابر چشم دشمنان تو خار

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت

هر آینه چو همه می‌خورد گل آرد بار

به زلف کژ ولیکن به قد و قامت راست

به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار

دقیقی

مدیح تا به بر من رسید عریان بود

ز فرّ و زینت من یافت طیلسان و ازار

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از دقیقی
عنصری

چنین نماید شمشیر خسروان آثار

چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار

به تیغ شاه نگر، نامهٔ گذشته مخوان

که راستگوی‌تر از نامه تیغ او بسیار

چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد

[...]

مشاهدهٔ ۸ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

قوی کننده دین محمد مختار

یمین دولت محمود قاهر کفار

چو بازگشت به پیروزی از در قنوج

مظفر وظفر و فتح بر یمین و یسار

هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

فغان ز دست ستمهای گنبد دوار

فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار

چه اعتبار بر این اختران نامعلوم

چه اعتماد بر این روزگار ناهموار

جفای چرخ بسی دیده اند اهل هنر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه