گنجور

 
قصاب کاشانی

نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را

گرفته گل ز رخت بوی بی‌وفایی را

کسی نیافته قدر برهنه پایی را

خراج نیست در این ملک بی‌نوایی را

رسا نمی‌شود از سعی خامه تقدیر

به قد آن که بریدند نارسایی را

ز خون دل ثمری جلوه ده در این گلزار

چو سرو چند کنی پیشه خودنمایی را

ز زهد خشک به تنگ آمدم شراب کجاست

که تا به آب دهم خرقهٔ ریایی را

رضا به عشرت عالم نمی‌شود قصاب

کسی که یافت چو من لذت جدایی را

 
 
 
سعدی

تفاوتی نکند قدر پادشایی را

که التفات کند کمترین گدایی را

به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

که در به روی ببندند آشنایی را

مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

[...]

حکیم نزاری

اگر تو تازه کنی با من آشنایی را

بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را

ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی

بسوز همچو دلم برقع جدایی را

اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم

[...]

امیرخسرو دهلوی

شناخت آنکه غم و محنت جدایی را

بمیرد و نبرد سلک آشنایی را

به اختیار نگردد کس از عزیزان دور

ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را

مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست

[...]

اهلی شیرازی

به شکر حق که کند شکر حق ستایی را

کسی چه شکر کند نعمت خدایی را

چه کبریاست ندانم ز ملک تا ملکوت

چه فسحت است و فضا ملک کبریایی را

کمال حکمت او میکند بنات نبات

[...]

صائب تبریزی

به کوی عشق مبر زاهد ریایی را

مکن به شهر بدآموز، روستایی را

جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند

نچیده اند گل باغ آشنایی را

ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه