گنجور

 
قصاب کاشانی

گشت آن روزی که پیدا در سرم سودای عشق

شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق

از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من

می‌شوم هر دم بلاگردان سر تا پای عشق

کلبه تاریک، روشن می شود از آفتاب

شد دلم پرنور از نور جهان‌آرای عشق

آب گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد

نیست جز دل جای دیگر درخور مأوای عشق

در برش هم ابره کوتاهی کند هم آستر

از دو عالم گر قبا دوزند بر بالای عشق

پشت پای نیستی بر هر دو عالم می‌زند

عشق‌ورزی را که باشد تاب استغنای عشق

کی‌ توانم کرد شرح وصف ذاتش را تمام

تا به روز حشر گر انشا کنم املای عشق

آنچه من دیدم از آن قصاب می‌ترسم که باز

شور محشر را به یکدیگر زند غوغای عشق

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق

دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق

ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را

مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق

زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان

[...]

اهلی شیرازی

یار مستغنی و ما مستغرق دریای عشق

آه از استغنای حسن و وای از استیلای عشق

شد بعشق آن جوان موی سیاه من سپید

وز سر من یکسر مو کم نشد سودای عشق

پرسش خون شهیدان روز محشر گر کنند

[...]

صائب تبریزی

تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق

داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق

پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان

نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق

نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است

[...]

وفایی مهابادی

پای بند جان و دل شد طره ی سودای عشق

آتش اندر جان و دل زد آفت غوغای عشق

کشور تاب و توان ویران ز استیلای عشق

عاشق و دیوانه و سرگشته در سودای عشق

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه