گنجور

 
قصاب کاشانی

عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا

چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا

سوز درون گداخته از بس که جان من

با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا

من عندلیب گلشن تصویر گشته‌ام

در کار نیست آب و هوا گلشن مرا

موری به کام دانه‌ای از حاصلم برد

کو برق تا به باد دهد خرمن مرا

چون آتشی که میل به خاشاک می‌کند

عشق تو می‌کشد سوی خود دامن مرا

ای دیده باد‌دستی بی‌صرفه درگذار

خالی مکن ز خون جگر معدن مرا

غیر از هما که طعمه شدش استخوان من

پیدا نکرده است کسی مسکن مرا

من صیدم و رضا به قضای تو داده‌ام

بیرون ز طوق خویش مکن گردن مرا

در واجبات عشق همین بس کز آب تیغ

تعلیم داده دست ز جان شستن مرا

دیدم تو را و دست و نگاهم ز کار رفت

محروم ساخت وصل تو گل‌چیدن مرا

غیر از زبان که محرم غم‌خانه دل است

قصاب پی نبرد کسی مخزن مرا

 
 
 
فضولی

چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا

غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا

بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب

شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا

واجب شد اجتناب من از ماه پیکران

[...]

سیدای نسفی

خون می چکد چو غنچه گل از سخن مرا

تیغ برهنه ایست زبان در دهن مرا

در هیچ جا قرار ندارم چو آفتاب

مهر رخ تو کرده چنین بی وطن مرا

پروانه را به بزم خود ای شمع ره مده

[...]

سحاب اصفهانی

سوزد هزار شمع به بیت الحزن مرا

زین داغها که از تو فروزد به تن مرا

خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل

یک چند دل اگر بگذارد به من مرا

ناصح بدست دل بگذار اختیار من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه