گنجور

 
قصاب کاشانی

تا دست شانه در شکن زلف یار بود

روزم ز رشگ تیره چو شب‌های تار بود

گردیده سرخ هر مژه ما ز خون دل

پیوسته دست و دیده ما در نگار بود

وحشت تمام رفت ز یاد غزال‌ها

هرگاه در سر تو هوای شکار بود

آرام رسم کشته شمشیر ناز نیست

گر تن قرار یافته جان بی‌قرار بود

لب‌تشنه‌ای به وادی هجران نمانده بود

از بس که تیر غمزه او آب‌دار بود

شد دیده‌ام به دور خطش اشک‌ریزتر

زآب و هوای عشق خزان در بهار بود

دل کرد آنچه کرد که داغش نصیب باد

خونی که ریخت دیده نه از انتظار بود

خنجر به هم کشیده دو چشمم ز دیدنت

خوش فتنه‌ای ز حسن تو در روزگار بود

قصاب گفته است به جای شکر کلام

قنادی محله او ذوالفقار بود

 
 
 
انوری

آن روزگار کو که مرا یار یار بود

من بر کنار از غم و او در کنار بود

روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز

زان گونه روزگار که آن روزگار بود

امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

از گلبن زمانه مرا بهره خار بود

وزجانم روزگار نصیبم خمار بود

اکنون چه راحتست درین دور زندگی

چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟

از حادثات دهر و جفاهای روزگار

[...]

اسیری لاهیجی

چون از ازل نصیبه ما عشق یار بود

در عاشقی مگو که مرا اختیار بود

هر دم جمال تازه نماید بعاشقان

زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود

مست مدام جام وصال حبیب را

[...]

بیدل دهلوی

زین باغ بسکه بی‌ثمری آشکاربود

دست دعای ما همه برگ چنار بود

دفدیم مغزل فلک و سحر بافی‌اش

یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود

خلقی به‌کارگاه جسد عرضه داد و رفت

[...]

حزین لاهیجی

امشب که دل در آتش آن گلعذار بود

هر موی بر تنم رگ ابر بهار بود

غافل نمود چهره و دیدار، رو نداد

چشمی که داشتم به ره انتظار بود

محرومی وصال همین در فراق نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه