گنجور

 
قاسم انوار

گفت حق: «کل من علیها فان »

بفنا راضیم برغبت جان

مشکل «کان » ز «شان » شود روشن

مشکل «شان » ز جان الله خوان

مست شوقم ز عشق شورانگیز

چو برقصست ازو زمین و زمان

گفت طیفور: «اعظم الشانی »

که چنینست شأن سرمستان

جمله ذرات کون می گویند

داستان ترا بصد دستان

گر بود دل، عیان توان دیدن

نور حق را ز ظلمت حدثان

زاهد و روزه و نماز و بهشت

ما و معشوق و عشق جان در جان

ره بتوحید چون توانی برد؟

عین او را ندیده در اعیان

پرده بردار، تا شود فی الحال

در چنین عید قاسمی قربان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

یاد کن: زیرت اندرون تن شوی

تو برو خوار خوابنیده، ستان

جعد مویانت جعد کنده همی

ببریده برون تو پستان

پیر فرتوت گشته بودم سخت

[...]

عنصری

آمد ای شاه دوش ناگاهان

فیلسوفی به نزد من مهمان

پاک چون رای تو زدوده سخن

تیز چون تیغ تو گشاده زبان

گفت با من ز هر دری و شنید

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

جاودان شاد باد شاه جهان

دولت او قوی و بخت جوان

تندرستیش باد و روزبهی

کامکاری و قدرت و امکان

همچو دلها بدو فروخته باد

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

امهات و نبات با حیوان

بیخ و شاخند و بارشان انسان

بار مانند تخم خویش بود

سر بیابی چو یافتی پایان

چون سخن‌گوی بود آخر کار

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ناصرخسرو
قطران تبریزی

ای ببالا بلای آزادان

آرزوی دلی و رنج روان

تنم از عشق تو نوان و نزار

دلم از رنج تو نژند و نوان

آرزوی جوان و پیری تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه