گنجور

 
نظام قاری

میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

در جواب او

میبرد سودای صوف مشکی از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

شب شوم چون مست گویم پوستین بخشم صباح

خوف سرما زان بگرداند سحرگاهم دگر

با وجود روزه گر عیدم نباشد رخت نو

بعد ازین خود زندگی زین پس نمیخواهم دگر

جامه سان کف میزنم بر رو نمیدانم چرا

اینقدر دانم که چون صابون همی کاهم دگر

ساعد عقد سپیچ از سرچه میپیچیم ازو

پنچه در میافکند با دست کوتاهم دگر

تا نشد سرما نیفتادم بوقت پوستین

چله یخ بندقاری کرد آگاهم دگر