گنجور

 
نظام قاری

تا دل سخن پذیر و سخن دلپذیر شد

جانرا ز وصل همنفسی ناگزیر شد

در جواب او

زآندم که در خریطه اطلس عبیر شد

خوشبوی گشت رخت و ببردلپذیر شد

گرمای گرم اگر نبود نیز داربه

تن را از وصل پیرهنی ناگریز شد

انکس که بر نهالی و کت خفت یکدمی

نگذشت هفته که ز اهل سریر شد

وان تن که او نیافت درین سرنخ نسیج

رختش بخلدسندس خضر حریر شد

از عشق وصل خرمی و چکمه و نمد

جبه جوان بر آمد و در پنبه پیر شد

دستار کوچک ار چه بزرگی بسر نهاد

هر کس که آن بدید بچشمش حقیر شد

از خرقه و عصا و کلاهی گزیر نیست

گیرم بترک شخص چو شیخ کبیر شد

قاری زیمن اطلس و کمخا جهان گرفت

آری گل از روایح گل چون عبیر شد